P53 (2)
《راستی چه خبر از خانواده ات؟》
لحظه ای نگاهت رو به ریچارد دادی و دوباره سرت رو برگردوندی.
《یه مدت پیش ازشون سر زدم. حالشون خوبه. فلیکس حالش خیلی بهتر شده. مامانمم خیلی از این قضیه خوشحاله ولی خب...》
《نگرانته؟》
حرفش رو تایید کردی.
《آره. چندبار درباره شغلم و اوضاع و چیزایی مثل این پرسید که جوابای قبلی رو دادم. واقعا دوست دارم بهش همه چیز رو بگم ولی...فکر نمی کنم این کار مناسب و مفید باشه.》
《اره باهات موافقم》
بهت نزدیک تر شد و دستش رو روی دستت گذاشت.
《نیازی نیست بابتش ناراحت باشی. تو داری کار عاقلانه ای انجام میدی》
بهش نگاه کردی و لبخند زدی
《درسته》
از اینکه درکت می کرد لذت می بردی. درسته که این کار براش سخت بود ولی همیشه برای دادن خس خوب بهت تمام تلاشش رو می کنه و این بیشتر از هرچیزی ارزش داره.
لحظه ای نگاهت رو به ریچارد دادی و دوباره سرت رو برگردوندی.
《یه مدت پیش ازشون سر زدم. حالشون خوبه. فلیکس حالش خیلی بهتر شده. مامانمم خیلی از این قضیه خوشحاله ولی خب...》
《نگرانته؟》
حرفش رو تایید کردی.
《آره. چندبار درباره شغلم و اوضاع و چیزایی مثل این پرسید که جوابای قبلی رو دادم. واقعا دوست دارم بهش همه چیز رو بگم ولی...فکر نمی کنم این کار مناسب و مفید باشه.》
《اره باهات موافقم》
بهت نزدیک تر شد و دستش رو روی دستت گذاشت.
《نیازی نیست بابتش ناراحت باشی. تو داری کار عاقلانه ای انجام میدی》
بهش نگاه کردی و لبخند زدی
《درسته》
از اینکه درکت می کرد لذت می بردی. درسته که این کار براش سخت بود ولی همیشه برای دادن خس خوب بهت تمام تلاشش رو می کنه و این بیشتر از هرچیزی ارزش داره.
۸.۱k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.