ادامه پارت قبل
سوهی:هوا سرد شد
جونگکوک:اره...میخوای سویشرتمو بهت بدم؟
سوهی:نه خودم پوشیدم
جونگکوک:اوکی....پس بزار بیشتر سرما رو حس کنیم
سوهی:از دست تو(خنده)
الان که نگاه میکنم جونگکوک کسیه که برا همیشه پیشم میمونه در هر شرایطی با منه باحال و نترسه و شجاعه خوب بلده منو قانع کنه با اخلاق و کارام آشناست
میدونه چطور ارومم کنه...
بهش نگاه کردم....باد موهاش رو به رقص درمی اورد...و چشماش به اندازه ی ماه شب میدرخشید...
سوهی:جونگکوک؟
جونگکوک:بله...
سوهی:ی چیز بگم؟
جونگکوک:امروز چخبره؟اول تشکر بعد الان اجازه برا گفتن چیزی....همیشه حرفت رو رک میگفتی الان چرا اجازه میگیری...بگو میشنوم
سوهی:فک کنم..فک کنم دوست دارم؟
جونگکوک مثل برق گرفته سر جاش میخکوب شد و با تردید و کلی تعجب بهم نگاه کرد
جونگکوک:چی چی گفتی؟
سوهی:تا حالا بهت نگفت اما واقعا تو بهترین دوستمی و من واقعا دوست دارم
جونگکوک: ی نفس کشیدم...آخ من چی فکر کردم با خودم چقدر تخیلاتی شدم...آخه با اون چشمای کیوتی که مثل ستاره بودن یهو نگاه کرد و گفت... خب قلب آدم می ایسته....
جونگکوک:منم دوست دارم رفیق قوی ام
سوهی:به نظرم بزار زودتر بریم ممکنه مریض بشیم....
جونگکوک:اره بریم دیگه...
سوهی:هر کدوممون سوار ماشینامون شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه..بعد چند دقیقه رسیدیم.... خداروشکر همه خواب بودن و فقط تهیونگ بیدار بود
تهیونگ:اومدید
جونگکوک:اوهوم
تهیونگ:خب الان دیروقته برید بخوابید فردا همه چی رو برام توضیح بدید با جزئیات ریز به ریز
جونگکوک:باشه بابا...خودمم باهات حرف دارم
تهیونگ:افرین پسر خوب
جونگکوک:گگگگگ
سوهی:اینا هم که همیشه همینن...دیگه رفتیم اتاقامون و هرکدوممون خوابیدیم
جونگکوک:اره...میخوای سویشرتمو بهت بدم؟
سوهی:نه خودم پوشیدم
جونگکوک:اوکی....پس بزار بیشتر سرما رو حس کنیم
سوهی:از دست تو(خنده)
الان که نگاه میکنم جونگکوک کسیه که برا همیشه پیشم میمونه در هر شرایطی با منه باحال و نترسه و شجاعه خوب بلده منو قانع کنه با اخلاق و کارام آشناست
میدونه چطور ارومم کنه...
بهش نگاه کردم....باد موهاش رو به رقص درمی اورد...و چشماش به اندازه ی ماه شب میدرخشید...
سوهی:جونگکوک؟
جونگکوک:بله...
سوهی:ی چیز بگم؟
جونگکوک:امروز چخبره؟اول تشکر بعد الان اجازه برا گفتن چیزی....همیشه حرفت رو رک میگفتی الان چرا اجازه میگیری...بگو میشنوم
سوهی:فک کنم..فک کنم دوست دارم؟
جونگکوک مثل برق گرفته سر جاش میخکوب شد و با تردید و کلی تعجب بهم نگاه کرد
جونگکوک:چی چی گفتی؟
سوهی:تا حالا بهت نگفت اما واقعا تو بهترین دوستمی و من واقعا دوست دارم
جونگکوک: ی نفس کشیدم...آخ من چی فکر کردم با خودم چقدر تخیلاتی شدم...آخه با اون چشمای کیوتی که مثل ستاره بودن یهو نگاه کرد و گفت... خب قلب آدم می ایسته....
جونگکوک:منم دوست دارم رفیق قوی ام
سوهی:به نظرم بزار زودتر بریم ممکنه مریض بشیم....
جونگکوک:اره بریم دیگه...
سوهی:هر کدوممون سوار ماشینامون شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه..بعد چند دقیقه رسیدیم.... خداروشکر همه خواب بودن و فقط تهیونگ بیدار بود
تهیونگ:اومدید
جونگکوک:اوهوم
تهیونگ:خب الان دیروقته برید بخوابید فردا همه چی رو برام توضیح بدید با جزئیات ریز به ریز
جونگکوک:باشه بابا...خودمم باهات حرف دارم
تهیونگ:افرین پسر خوب
جونگکوک:گگگگگ
سوهی:اینا هم که همیشه همینن...دیگه رفتیم اتاقامون و هرکدوممون خوابیدیم
۶.۰k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.