فیک من یک خون آشام هستم ؟! فصل دوم پارت ۴
از زبان هانا
بغض کرده بودم هر لحظه امکان داشت که بغضم بشکنه که یهو جونگ کوک منو تو آغوشش کشید چیزی که انتظارش رو نداشتم !
جونگ کوک : خواهش می کنم هانا باهام اینجوری نکن…نمیدونی تو این مدت چی کشیدم…وقتی فهمیدم غیبت زده همه جارو دنبالت گشتم ولی…ولی انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین…این مدت بدون تو خیلی برام سخت گذشت…
هانا : جونگ کوک من…
جونگ کوک : خواهش می کنم بزار حرفام تموم بشه بعد هر تصمیمی که خواستی بگیر
به چشمام زل زده بود که با تکون دادن سرم تایید کردم دستام رو تو دستاش گرفت و دوباره به چشمام خیره شد
جونگ کوک : هر لحظه انتظارت رو میکشیدم دلم برای بغل کردنات،خندیدنات،بوی تنت…تنگ شده بود…۶سال…۶ سال تموم دنبالت گشتم ولی…هیچ اثری ازت نبود…نمیدونی وقتی جیهوپ گفت که دختری با مشخصات تو پیدا کرده چقدر خوشحال شدم
جونگ کوک میون غم خنده ای کرد و گفت
جونگ کوک : توی اون نیم ساعتی که جیهوپ توی راه اینجا بود نزدیک ٢٠ بار بهش زنگ زده بودم تا بدونم کی میرسه دلم بی قرار بود تا یکبار دیگه عشق زندگیش رو ببینه
با چشمانی که حالا از اشک خیس شده بود به چشماش خیره شده بودم و به حرفاش گوش میدادم
جونگ کوک : هانا من خیلی دوست دارم…بیشتر از اونی که فکرش رو کنی…میدونی من تا حالا از کسی خواهش نکردم هیچ وقت اما…می خوام برای اولین بار توی عمرم ازت یک خواهشی کنم…میشه لطفا دوباره ترکم نکنی ؟
…..
با قدم های لرزون به سمت در ورودی رفتم اگر میگفتم استرس ندارم دروغ گفته بودم جونگ کوک که متوجه استرسم شده بود دستای لرزونم رو توی دستاش گرفت و بهم لبخند امید بخشی زد ولی میدونستم که این پایان خوشی نداره میدونستم که پدرم مخالفت میکنه نه تنها پدرم بلکه پدر جونگ کوک هم با این موضوع مخالف بود اما ما این راه رو انتخاب کردیم پس باید با تمام مشکلاتش کنار بیایم دستای لرزونم رو به سمت زنگ بردم و زنگ رو زدم بعد از چند دقیقه در باز شد و قامت پدرم جلوی در پدیدار شد با دیدن من لبخندی زد ولی تا چشمش به جونگ کوک خورد لبخندش محو شد و جاشو به عصبانیت داد
پدر هانا : این اینجا چیکار میکنه ؟!
هانا : خواهش میکنم پدر بزار بیایم داخل بعد همه چیز رو برات توضیح میدیم
پدرم نگاهی به جونگ کوک کرد و بعد از کنار در رفت کنار تا ما وارد خونه بشیم وارد خونه شدیم و روی مبلی کنار هم نشستیم انگار پدرم تازه متوجه دستای من و جونگ کوک که توی هم قفل شده بود شده بود
پدر هانا : این چند روز کجا بودی ؟! این پسره اینجا چیکار میکنه ؟!
هانا : راستش پدر من و جونگ کوک تصمیم گرفتیم که باهم باشیم…این چند روز هم پیش اون بودم
میتونستم تعجب و عصبانیت رو توی چشمای پدرم ببینم با شتاب از جایش بلند شد و با داد گفت
پدر هانا : هانا داری چی میگی ؟! مگه من و تو باهم قرار نزاشتم که دیگه نزدیک خون آشام ها نشیم ؟ مگه اون همه بدبختی که سرمون اومد رو ندیدی ؟
گریم گرفته بود نمیتونستم جلوی گریم رو بگیرم
هانا : میدونم ولی…
پدر هانا : ولی چی ؟!...من نمیزارم دوباره به دنیای خون آشام ها بری نمی خوام تو هم مثل یونگ از دست بدم
هانا : اما پدر…
پدر هانا : اما و اگر نداریم اگه پاتو از این خونه بذاری بیرون دیگه پدری نداری…باید بین من و این پسره یکی رو انتخاب کنی
به نظرتون هانا بین پدرش و عشقش کدوم رو انتخاب میکنه ؟
۶٠ لایک
۶٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
بغض کرده بودم هر لحظه امکان داشت که بغضم بشکنه که یهو جونگ کوک منو تو آغوشش کشید چیزی که انتظارش رو نداشتم !
جونگ کوک : خواهش می کنم هانا باهام اینجوری نکن…نمیدونی تو این مدت چی کشیدم…وقتی فهمیدم غیبت زده همه جارو دنبالت گشتم ولی…ولی انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین…این مدت بدون تو خیلی برام سخت گذشت…
هانا : جونگ کوک من…
جونگ کوک : خواهش می کنم بزار حرفام تموم بشه بعد هر تصمیمی که خواستی بگیر
به چشمام زل زده بود که با تکون دادن سرم تایید کردم دستام رو تو دستاش گرفت و دوباره به چشمام خیره شد
جونگ کوک : هر لحظه انتظارت رو میکشیدم دلم برای بغل کردنات،خندیدنات،بوی تنت…تنگ شده بود…۶سال…۶ سال تموم دنبالت گشتم ولی…هیچ اثری ازت نبود…نمیدونی وقتی جیهوپ گفت که دختری با مشخصات تو پیدا کرده چقدر خوشحال شدم
جونگ کوک میون غم خنده ای کرد و گفت
جونگ کوک : توی اون نیم ساعتی که جیهوپ توی راه اینجا بود نزدیک ٢٠ بار بهش زنگ زده بودم تا بدونم کی میرسه دلم بی قرار بود تا یکبار دیگه عشق زندگیش رو ببینه
با چشمانی که حالا از اشک خیس شده بود به چشماش خیره شده بودم و به حرفاش گوش میدادم
جونگ کوک : هانا من خیلی دوست دارم…بیشتر از اونی که فکرش رو کنی…میدونی من تا حالا از کسی خواهش نکردم هیچ وقت اما…می خوام برای اولین بار توی عمرم ازت یک خواهشی کنم…میشه لطفا دوباره ترکم نکنی ؟
…..
با قدم های لرزون به سمت در ورودی رفتم اگر میگفتم استرس ندارم دروغ گفته بودم جونگ کوک که متوجه استرسم شده بود دستای لرزونم رو توی دستاش گرفت و بهم لبخند امید بخشی زد ولی میدونستم که این پایان خوشی نداره میدونستم که پدرم مخالفت میکنه نه تنها پدرم بلکه پدر جونگ کوک هم با این موضوع مخالف بود اما ما این راه رو انتخاب کردیم پس باید با تمام مشکلاتش کنار بیایم دستای لرزونم رو به سمت زنگ بردم و زنگ رو زدم بعد از چند دقیقه در باز شد و قامت پدرم جلوی در پدیدار شد با دیدن من لبخندی زد ولی تا چشمش به جونگ کوک خورد لبخندش محو شد و جاشو به عصبانیت داد
پدر هانا : این اینجا چیکار میکنه ؟!
هانا : خواهش میکنم پدر بزار بیایم داخل بعد همه چیز رو برات توضیح میدیم
پدرم نگاهی به جونگ کوک کرد و بعد از کنار در رفت کنار تا ما وارد خونه بشیم وارد خونه شدیم و روی مبلی کنار هم نشستیم انگار پدرم تازه متوجه دستای من و جونگ کوک که توی هم قفل شده بود شده بود
پدر هانا : این چند روز کجا بودی ؟! این پسره اینجا چیکار میکنه ؟!
هانا : راستش پدر من و جونگ کوک تصمیم گرفتیم که باهم باشیم…این چند روز هم پیش اون بودم
میتونستم تعجب و عصبانیت رو توی چشمای پدرم ببینم با شتاب از جایش بلند شد و با داد گفت
پدر هانا : هانا داری چی میگی ؟! مگه من و تو باهم قرار نزاشتم که دیگه نزدیک خون آشام ها نشیم ؟ مگه اون همه بدبختی که سرمون اومد رو ندیدی ؟
گریم گرفته بود نمیتونستم جلوی گریم رو بگیرم
هانا : میدونم ولی…
پدر هانا : ولی چی ؟!...من نمیزارم دوباره به دنیای خون آشام ها بری نمی خوام تو هم مثل یونگ از دست بدم
هانا : اما پدر…
پدر هانا : اما و اگر نداریم اگه پاتو از این خونه بذاری بیرون دیگه پدری نداری…باید بین من و این پسره یکی رو انتخاب کنی
به نظرتون هانا بین پدرش و عشقش کدوم رو انتخاب میکنه ؟
۶٠ لایک
۶٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۷۶.۶k
۱۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.