دختر خوانده ی هیولا پارت بیست و سه

•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت بیست و سه•••

"سونیک"
الیزابت وایساد جلومون.
خرید هارو گذاشتم توی اشپزخونه و برگشتم.
شدو- چیزی شده؟
الیزابت- ...
- بیا بریم ببینم چی شده.
رفتیم طبقه ی بالا توی اتاقم. الیزابت نشست روی تخت و گفت: راستش... امروز تو مدرسه اتفاق عجیبی افتاد...
شدو- خب.. تعریف کن.
الیزابت - تا حالا بهتون نگفته بودم ولی یه گروه از بچه های زورگو و بی اعصاب تو کلاسمون هست که بچه هارو تنبیه میکنن چون کاراییو که ازشون میخواستن انجام نمیدان. یه روز من دیدم یکی از بچه ها رو دارن کتک میزنن رفتم و کمکش کردم فرار کنه اما امروز با روزای قبل خیلی فرق داشت. سردسته شون النا بهم گفت که دیگه تو کاراشون دخالت نکنم چون عواقب خوبی نداره بعد هلم دادن خوردم زمین میخواستن کتکم بزنن.
- اروممم نفس بکش الیزا.
الیزابت- باشه.. هوفف. من نمیدونم یهو چی شد خیلی عصبی بودم دلم میخواست همونجا بزنمش نمیدونم. نمیدونم چی شد که یه موجود از تو سایه ی من النا رو محکم به زمین کوبید.. نمیدونم... من کار وحشتناکی کردم از خودم متنفرممممم.
بعد اینکه ساکت شد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن: من نمیخواستم اون کارو بکنم...

اینم از پارت های امروز:)