Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
امیر:برات لباس از لندن گرفتم
دریا:نیازی به لباس هایی تو ندارم
امیر:داری نترس لباس هایی مثل تیشرت شلوار گشاد گرفتم اخه میدونستم ک لباس باز نمپوشی
دریا:باورم نمیشه
امیر:اینک اینجوری شد؟
دریا:اره همیشه تو رمان ها داستان ها اینجوری سریع اتفاق میوفتع
امیر:مگه رمان داستان میخونی؟
دریا:نه قبلا دلسا میخوند منم میخوندم
امیر: دوماه اینجوری بعدشم کامیار عاشقته هیچ وقت بهت خیانت نمکنه
دریا: دلسا اگه باهاش کاری کنی چی(باگریه)
امیر امد سمتم و دست هامو گرفت
دریا: دست هامو ول کن
امیر: وایسا میخوام باهات حرف بزنم
دریا: بگو
امیر: من میدونم کامیار دوست داری پس بهت کاری ندارم ولی اگه کامیار کاری با دلسا کنه توهم بایدبکنی نباید اون عشق حال کنه و تو اینجوری چشم هایی قشنگتو خراب کنی خوشگل خانوم
دریا: باشه الان گریه نکنم؟
امیر: نه نکن پاشو برو دوش بگیر یکم سرحال بشی بعد بیا ک شام بخوریم
دریا: باشه من میرم دوش بگیرم مواظب دلسا کامیار باش
(کامیار)
رفتیم تو اتاق ک یک دفعه دیدم دلسا رفت حمام یک نفس عمیقی کشیدم یک ربعی بود ک صدام زد
دلسا: عشقم عشقم کامیارم
کامیار:درد عشقم بمیری هاااا
دلسا: بهم حوله میدی
کامیار: مگه نوکرتم
از اتاق زدم بیرون ک دیدم امیر تنها رو مبل نشسته
کامیار:دریا کجاست؟
امیر: حمام
کامیار: خوبه
رفتم دوتا نسکافه درست کردم و بردم پیش امیر
کامیار: بیا نسکافه
امیر: مرسی واقعا هوس کرده بودم
کامیار: دلسا از الان داره چندش بازی هاشو درمیاره بدم میاد
امیر: دریا هم از الان گریه هاشو
کامیار: مواظبش باش اون چشماش همنجور ضعیف هست عینک میزنه
امیر: مراقبشم تو نگران نباش
دوتایی نسکافه هامون خوردیم
(دلسا)
باید میرفتم سر اصل مطلب من کامیار میخواستم بیشتر از اون چیزی ک فکرشو بکنی و اینک باید لج دریا رو درمیوردم
(دریا)
دوش گرفتم و لباس هامو پوشیدم از همون لباس هایی ک امیر از لندن اورده بود یک تیشرت و شلوار پوشیدم رفتم بیرون ک دیدم دلسا با شلوارک و تاب جلوی امیر کامیار راه میرفت
امیر:عشقم امدی بشین برات چای بریزم
با عشقم ک امیر گفت صورت کامیار قرمز شد
نشستم ک امیر برام چای ریخت و امد کنارم نشست
امیر: میخوام غذا سفارش بدم چی میخورید
دلسا: من پیتزا میخوام،عشقم تو چی میخوای؟
کامیار:کوفت
کامیار اینو گفت و رفت تو حیاط
دلسا: منو عشقم پیتزا میخوریم با نوشابه و سیب زمینی
دلسا هم بلند شد و رفت پیش کامیار
امیر:حالا دریا خانوم چی میخواد؟
دریا:منم پیتزا
امیر:اوک
سفارش داد ک اوردن امیر غذا اورد...
امیر:برات لباس از لندن گرفتم
دریا:نیازی به لباس هایی تو ندارم
امیر:داری نترس لباس هایی مثل تیشرت شلوار گشاد گرفتم اخه میدونستم ک لباس باز نمپوشی
دریا:باورم نمیشه
امیر:اینک اینجوری شد؟
دریا:اره همیشه تو رمان ها داستان ها اینجوری سریع اتفاق میوفتع
امیر:مگه رمان داستان میخونی؟
دریا:نه قبلا دلسا میخوند منم میخوندم
امیر: دوماه اینجوری بعدشم کامیار عاشقته هیچ وقت بهت خیانت نمکنه
دریا: دلسا اگه باهاش کاری کنی چی(باگریه)
امیر امد سمتم و دست هامو گرفت
دریا: دست هامو ول کن
امیر: وایسا میخوام باهات حرف بزنم
دریا: بگو
امیر: من میدونم کامیار دوست داری پس بهت کاری ندارم ولی اگه کامیار کاری با دلسا کنه توهم بایدبکنی نباید اون عشق حال کنه و تو اینجوری چشم هایی قشنگتو خراب کنی خوشگل خانوم
دریا: باشه الان گریه نکنم؟
امیر: نه نکن پاشو برو دوش بگیر یکم سرحال بشی بعد بیا ک شام بخوریم
دریا: باشه من میرم دوش بگیرم مواظب دلسا کامیار باش
(کامیار)
رفتیم تو اتاق ک یک دفعه دیدم دلسا رفت حمام یک نفس عمیقی کشیدم یک ربعی بود ک صدام زد
دلسا: عشقم عشقم کامیارم
کامیار:درد عشقم بمیری هاااا
دلسا: بهم حوله میدی
کامیار: مگه نوکرتم
از اتاق زدم بیرون ک دیدم امیر تنها رو مبل نشسته
کامیار:دریا کجاست؟
امیر: حمام
کامیار: خوبه
رفتم دوتا نسکافه درست کردم و بردم پیش امیر
کامیار: بیا نسکافه
امیر: مرسی واقعا هوس کرده بودم
کامیار: دلسا از الان داره چندش بازی هاشو درمیاره بدم میاد
امیر: دریا هم از الان گریه هاشو
کامیار: مواظبش باش اون چشماش همنجور ضعیف هست عینک میزنه
امیر: مراقبشم تو نگران نباش
دوتایی نسکافه هامون خوردیم
(دلسا)
باید میرفتم سر اصل مطلب من کامیار میخواستم بیشتر از اون چیزی ک فکرشو بکنی و اینک باید لج دریا رو درمیوردم
(دریا)
دوش گرفتم و لباس هامو پوشیدم از همون لباس هایی ک امیر از لندن اورده بود یک تیشرت و شلوار پوشیدم رفتم بیرون ک دیدم دلسا با شلوارک و تاب جلوی امیر کامیار راه میرفت
امیر:عشقم امدی بشین برات چای بریزم
با عشقم ک امیر گفت صورت کامیار قرمز شد
نشستم ک امیر برام چای ریخت و امد کنارم نشست
امیر: میخوام غذا سفارش بدم چی میخورید
دلسا: من پیتزا میخوام،عشقم تو چی میخوای؟
کامیار:کوفت
کامیار اینو گفت و رفت تو حیاط
دلسا: منو عشقم پیتزا میخوریم با نوشابه و سیب زمینی
دلسا هم بلند شد و رفت پیش کامیار
امیر:حالا دریا خانوم چی میخواد؟
دریا:منم پیتزا
امیر:اوک
سفارش داد ک اوردن امیر غذا اورد...
۷.۱k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.