ماه و ریون پارت ۲۸ 🌙♡
تهیونگ: خب میدونید کجاست ؟
سوهو : نه نمیدونیم
ریون : الان نمیتونید بیایید با ما ؟
کیراز : نه اگا بیاییم آسیب میبینیم .
سوهو : راستی وقتی بارون میاد شماها میتونید بیایید اینجا و الانم بارون داره قطع میشه خدافظ مامان حدافظ بابا .
ریون و تهیونگ: خدافظ 🥺
یکم بعد منو تهیونگ بیهوش شدیم .
* چند دقیقه بعد *
ریون : بیدار شدیم تو شهر بازی بودیم پسرا هم بالا سرمون بودن .
جیمین : بیدار شدین خوبین ؟
تهیونگ: آره.
ریون : تهیونگ کل ماجرا رو گف بعدم چون ساعت ۶ صبح بود برگشتیم خونه .
* ۱ هفته بعد *
ریون : ۱ هفته گذشت و مدیر برنامه مون گف میخواد باز نشست بشه واسه همین یکی دیگه مدیر برنامه ست یکم حس بدی گرفتم انگار حس خوبی نداشتم امروز مدیر برنامه ی جدیدمون قرار بود بیاد تا باهاش آشنا شیم وقتی اومد
برگام ریخت اون دشمن خونیم بود دختر عمم زینب کسی که همش اذیتم میکرد با لبخند شیطانی سلام کرد و همه جواب دادیم .
* ۲ هفته بعد *
ریون : ۲ هفته گذشت و زینب به من خیلی سخت میگرفت جوری که تا صبح باید تمرین میکردم تازه کاری کرده بود پسرا باهام سرد بشن الانم با پسرا رفته بود بیرون و من رو تاب تو حیاط نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم که صدایه آشنایی شنیدم ...
ماه : ببخشید ریون .
ریون : عه سلام ماه ( لبخند فیک )
ماه : ببخشید نتونستم کمکت کنم تا زینب نتونه بیاد .
ریون : عیبی نداره .
ماه : حالا برايه جبران هر کاری بگی انجام میدم.
ریون : برگردونم به سرنوشت قبلیم.
ماه : دیوونه شدی؟
ریون : لطفا !
ماه : باشه چشماتو ببند .
* ریون چشماشو بست که به سیاهی مطلق فرو رفت .
ادامه دارد ....
سوهو : نه نمیدونیم
ریون : الان نمیتونید بیایید با ما ؟
کیراز : نه اگا بیاییم آسیب میبینیم .
سوهو : راستی وقتی بارون میاد شماها میتونید بیایید اینجا و الانم بارون داره قطع میشه خدافظ مامان حدافظ بابا .
ریون و تهیونگ: خدافظ 🥺
یکم بعد منو تهیونگ بیهوش شدیم .
* چند دقیقه بعد *
ریون : بیدار شدیم تو شهر بازی بودیم پسرا هم بالا سرمون بودن .
جیمین : بیدار شدین خوبین ؟
تهیونگ: آره.
ریون : تهیونگ کل ماجرا رو گف بعدم چون ساعت ۶ صبح بود برگشتیم خونه .
* ۱ هفته بعد *
ریون : ۱ هفته گذشت و مدیر برنامه مون گف میخواد باز نشست بشه واسه همین یکی دیگه مدیر برنامه ست یکم حس بدی گرفتم انگار حس خوبی نداشتم امروز مدیر برنامه ی جدیدمون قرار بود بیاد تا باهاش آشنا شیم وقتی اومد
برگام ریخت اون دشمن خونیم بود دختر عمم زینب کسی که همش اذیتم میکرد با لبخند شیطانی سلام کرد و همه جواب دادیم .
* ۲ هفته بعد *
ریون : ۲ هفته گذشت و زینب به من خیلی سخت میگرفت جوری که تا صبح باید تمرین میکردم تازه کاری کرده بود پسرا باهام سرد بشن الانم با پسرا رفته بود بیرون و من رو تاب تو حیاط نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم که صدایه آشنایی شنیدم ...
ماه : ببخشید ریون .
ریون : عه سلام ماه ( لبخند فیک )
ماه : ببخشید نتونستم کمکت کنم تا زینب نتونه بیاد .
ریون : عیبی نداره .
ماه : حالا برايه جبران هر کاری بگی انجام میدم.
ریون : برگردونم به سرنوشت قبلیم.
ماه : دیوونه شدی؟
ریون : لطفا !
ماه : باشه چشماتو ببند .
* ریون چشماشو بست که به سیاهی مطلق فرو رفت .
ادامه دارد ....
۳.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.