فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆²²
+: بیشوووور!!!
_: عنتر!
+: منم دوست دارم داداشی!^نیششبازه^
_: بمیر!
#کوک
دقیقا شدم مث محافظای خانم! آخه یکی بیاد به این بابام بگه به من چه که میگی از دختر عزیزت مراقبت کنم!
€: اووو سلام جونگی! ما برگشتیم.
_: سلام. عاها دارم میبینم.
$: ات کجاست؟
_: حالش خوب نبود نبردمش شرکت. الانم خوابه.
€: آخی پسر گلم حتما خیلی دوسش داری که به فکرشی.^لبخند^
اومدم جواب مامان رو بدم که از طبقه ی بالا کنار نرده ها یه صدایی اومد.
+: آره مامان انقدر داداشی دوسم دارهههه! امروز که انقدر نگرانم بود یه دقیقه حالم بد شد.^عشوه^(درحقیقت داره از خنده میترکه.)
_: ببین بیام بالا میگیرم خفت میکنما!
+: آره میدونم انقد دوسم داری که میخوای خفم کنی جونگکوک شی!^خنده^
_: پاره شدی ببند نیشتو!
$: جونگکوک تودیگه بزرگ شدی با ات درست برخورد کن.
_: ها؟ من درست برخورد کنم!
یه لحظه یه فکری به ذهنم زد.
_: البته که این کار رو میکنم! به عنوان برادر بزرگتر با ات کوچولومون خوب برخورد میکنم!
+: یااااااا من کوچولوعم؟؟؟
_: نه من کوچولوعم!
+: مغزتو میگی!؟
اومدم یه چیزی بگم که رفت تو اتاقش و در اتاقشون بست.
_: بابا من میخوام برم خونه خودم اینجا با وجود این دختره مث جهنمه!!^کلافه،داد^
€: عایییییش جونگکو! تو باید مواظبش باشی!
$: این دختر محکم ترین دلیل پیشرفت سود ما توی آن مدته! همه الان چشمشون دنبال اینکه ما چجوری این همه داریم پیشرفت میکنیم! اگه بفهمن همش به خاطر اتس، حتما یه جوری گیرش میارن و یه بلایی سرش میارن!
€: درضمن! اون الان تنها خونوادهای که داره ماییم!
_: خیلی خب فهمیدم!🕴🏻
راهمو کشیدم که برم سمت بالکن.
ولی با حرف پدر وایسادم سرجام.
$: دو روز دیگه به مهمونی دعوتیم. ات هم اید بیاد. و باید هم با تو بیاد!
_: بعد ملت پرسیدن کیه چی بگم؟^پوکر^
€: بگو دوسدخترته. البته مشکلی هم نداره بگی خواهرته.
_:🤡🌡
$: آها! و اینکه چند وقت دیگه ما میخوایم یه مدت بریم مسافرت.
_: خو به من چه؟
$: ات پیش تو میمونه. اینو یادت بمونه که اون دختر ارزشش خیلی بالاست!
_: آیگووو! دیگه کمکم دارم به این نتیجه میرسم که پدرش منم!
$: اگه لازم باشه پدرش که هیچی؛ شوهرش هم میشی!
#رامونا
دستاشو از نرده های بالکن آویزدن کرده بود سیگارشو بین انگشتای کشیدش قرار داده بود.
با فکر حرفای پدرش بدنش میلرزید. داداش بزرگش که زن داره و باید پیش اون باشه،خود پدر و مادرش هم که صدتا مریضی دارن.
اگه یه زمانی اتفاقی برای اون دوتا بیوفته ات میفته گردنش. البته که همچین بدش هم نمیومد ولی سخت بود درک این شرایط براش.
اون دختر یجوری سِرِنیتی بود که از وقتی وارد زندگیش شد همه چیز عجیب خوب شد.
سِرِنتی: Serenity: آرامش🦪
+: بیشوووور!!!
_: عنتر!
+: منم دوست دارم داداشی!^نیششبازه^
_: بمیر!
#کوک
دقیقا شدم مث محافظای خانم! آخه یکی بیاد به این بابام بگه به من چه که میگی از دختر عزیزت مراقبت کنم!
€: اووو سلام جونگی! ما برگشتیم.
_: سلام. عاها دارم میبینم.
$: ات کجاست؟
_: حالش خوب نبود نبردمش شرکت. الانم خوابه.
€: آخی پسر گلم حتما خیلی دوسش داری که به فکرشی.^لبخند^
اومدم جواب مامان رو بدم که از طبقه ی بالا کنار نرده ها یه صدایی اومد.
+: آره مامان انقدر داداشی دوسم دارهههه! امروز که انقدر نگرانم بود یه دقیقه حالم بد شد.^عشوه^(درحقیقت داره از خنده میترکه.)
_: ببین بیام بالا میگیرم خفت میکنما!
+: آره میدونم انقد دوسم داری که میخوای خفم کنی جونگکوک شی!^خنده^
_: پاره شدی ببند نیشتو!
$: جونگکوک تودیگه بزرگ شدی با ات درست برخورد کن.
_: ها؟ من درست برخورد کنم!
یه لحظه یه فکری به ذهنم زد.
_: البته که این کار رو میکنم! به عنوان برادر بزرگتر با ات کوچولومون خوب برخورد میکنم!
+: یااااااا من کوچولوعم؟؟؟
_: نه من کوچولوعم!
+: مغزتو میگی!؟
اومدم یه چیزی بگم که رفت تو اتاقش و در اتاقشون بست.
_: بابا من میخوام برم خونه خودم اینجا با وجود این دختره مث جهنمه!!^کلافه،داد^
€: عایییییش جونگکو! تو باید مواظبش باشی!
$: این دختر محکم ترین دلیل پیشرفت سود ما توی آن مدته! همه الان چشمشون دنبال اینکه ما چجوری این همه داریم پیشرفت میکنیم! اگه بفهمن همش به خاطر اتس، حتما یه جوری گیرش میارن و یه بلایی سرش میارن!
€: درضمن! اون الان تنها خونوادهای که داره ماییم!
_: خیلی خب فهمیدم!🕴🏻
راهمو کشیدم که برم سمت بالکن.
ولی با حرف پدر وایسادم سرجام.
$: دو روز دیگه به مهمونی دعوتیم. ات هم اید بیاد. و باید هم با تو بیاد!
_: بعد ملت پرسیدن کیه چی بگم؟^پوکر^
€: بگو دوسدخترته. البته مشکلی هم نداره بگی خواهرته.
_:🤡🌡
$: آها! و اینکه چند وقت دیگه ما میخوایم یه مدت بریم مسافرت.
_: خو به من چه؟
$: ات پیش تو میمونه. اینو یادت بمونه که اون دختر ارزشش خیلی بالاست!
_: آیگووو! دیگه کمکم دارم به این نتیجه میرسم که پدرش منم!
$: اگه لازم باشه پدرش که هیچی؛ شوهرش هم میشی!
#رامونا
دستاشو از نرده های بالکن آویزدن کرده بود سیگارشو بین انگشتای کشیدش قرار داده بود.
با فکر حرفای پدرش بدنش میلرزید. داداش بزرگش که زن داره و باید پیش اون باشه،خود پدر و مادرش هم که صدتا مریضی دارن.
اگه یه زمانی اتفاقی برای اون دوتا بیوفته ات میفته گردنش. البته که همچین بدش هم نمیومد ولی سخت بود درک این شرایط براش.
اون دختر یجوری سِرِنیتی بود که از وقتی وارد زندگیش شد همه چیز عجیب خوب شد.
سِرِنتی: Serenity: آرامش🦪
۷.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.