چند پارتی دورے پارت 2
ا.ت
چرا اینجوری کرد!
من ک چیز خاصی نگفتم
فقط گفتم منو میشناسه یا ن!
یه جورایی برام آشنا بود
چرا اصلن اون خیار باید برام آشنا باشع
ول کن اصن
رفتم خونه مامان و بابا خونه بودن!
اما مگه الان نباید سرکار باشن
با صدای نسبتا بلند سلام کردم
رو شون رو طرف من کردن
ب.ا:سلام دختر گلم خبی
ا.ت:مرسی بابایی
انگار ناراحت بودن
ینی چی شده؟
داشتم میرفتم طبقه بالا یه چیزایی شنیدم
م.ا:اگه ا.ت اون پسره کوک رو بخاطر بیاره بد میشه مرد مگه ندیدی رئیس چی گفته
ب.ا:من نمیدونم نمیدونم فقط باید دعا کنیم اون رو به یاد نیاره
منظورشون چیه
من کیو نباید به یاد بیارم؟
نکنه منظ. رشون از کوک همونیه ک امروز تو مدرسه دیدم؟
وای یادم رفت وقتی که داشت خدشو معرفی میکرد ببینم اسمش چیه!
مغزم درگیر بود
به حرفای دیگش ن گوش نکردم و رفتم تو اتاق
گوشیمو گرفتم و به می سو زنگ زدم
می سو:الو خانم سلام چخبر یادی از ما کردی؟
ا.ت:الو میسو عجله دارم فقط بگو اسم اون پسره خیار چی بود؟
می سو:او نکنه روش کراش زدی؟
ا.ت:می سو ساکت شو و فقط جوابمو بده
می سو:چته بابا اسمش کوک بود جانگ کوک
ا.ت:ا.اها ب....باش خدا...فظ
می سو:خدافظ (نگران)
ا.ت
یعنی چی؟
این خیار به من چه ربطی داره؟!
برای چی نباید اونو به یاد بیارم؟
اصلا رئیس کیه
این سوالای داشت توی مغزم اکو میشد!
گیر کرده بودم
باید از خود آقای خیار بپرسم
داشتم کتاب میخوندم اما فکرم جای دیگه بود و همین باعث میشد هیچی نفهمم!!
صبح شد
زود بیدار شدم و تند لباسامو پوشیدم و کارامو کردم حتی نیم ساعت زودتر به مدرسه رسیدم
همونجا منتظر موندم که کلاس شروع شد
رفتیم تو کلاس که دقت کردم دیدم ن می سو ن کوک هیچ کدوم نیومدن
بعد میسو و کوک باهم اومدن ت کلاس سلام کردن و از معم بخاطر تاخیرشون عذرخواهی کردن
جالب اینجاس که کنار هم نشستن!!
نمیدونم چرا ولی عصبانی شدم!
بعد از اینکه کلاس تموم شد رفتم پیش کوک
ا.ت:اوم آقای جئون میشه دو دیقه بیایین؟
کوک:اوه بله؟
کوک داشت میومد می سو هم پشتش اومد
ا.ت:اوم می سو جان حرفم خصوصیه
یه دفه عصبانی شد
می سو:باشه عزیزم من میرم(عصبانی)
کوک:خب چیکار داشتین؟
ا.ت:راستشو بگو ت منو میشناسی؟
کوک:چرا باید بشناسم؟
ا.ت:به دلایلی ک خدت خب تر میدونی
کوک:ن نمیشناسمت
خواست بره که دستشو گرفتم
کوک:گفتم ک نمیشناسمت
ا.ت:منم گفتم راستشو بگو
اینو که گفتم دستشو محکم از دستم کشید بیرون و برای همین پرت شدن سمتش و افتادم تو بغلش
بغلش یه حسی بهم دست داد
ولی کمی بعدش سرم درد گرفت و یه تصاویری از جلو چشمام رد شد
فلش بک به یک سال پیش
ا.ت:کوک کوک بیا بریم برف بازی
کوک:هی خانم کوچولو اگه من باهات بیام برف بازی که تو با برف یکسان میشی
ا.ت:هی میبینیم
کوک:😂خوبه هیچ وقت کم نمیاری
ا.ت: آره دیگه از خدت یاد گرفتم
چرا اینجوری کرد!
من ک چیز خاصی نگفتم
فقط گفتم منو میشناسه یا ن!
یه جورایی برام آشنا بود
چرا اصلن اون خیار باید برام آشنا باشع
ول کن اصن
رفتم خونه مامان و بابا خونه بودن!
اما مگه الان نباید سرکار باشن
با صدای نسبتا بلند سلام کردم
رو شون رو طرف من کردن
ب.ا:سلام دختر گلم خبی
ا.ت:مرسی بابایی
انگار ناراحت بودن
ینی چی شده؟
داشتم میرفتم طبقه بالا یه چیزایی شنیدم
م.ا:اگه ا.ت اون پسره کوک رو بخاطر بیاره بد میشه مرد مگه ندیدی رئیس چی گفته
ب.ا:من نمیدونم نمیدونم فقط باید دعا کنیم اون رو به یاد نیاره
منظورشون چیه
من کیو نباید به یاد بیارم؟
نکنه منظ. رشون از کوک همونیه ک امروز تو مدرسه دیدم؟
وای یادم رفت وقتی که داشت خدشو معرفی میکرد ببینم اسمش چیه!
مغزم درگیر بود
به حرفای دیگش ن گوش نکردم و رفتم تو اتاق
گوشیمو گرفتم و به می سو زنگ زدم
می سو:الو خانم سلام چخبر یادی از ما کردی؟
ا.ت:الو میسو عجله دارم فقط بگو اسم اون پسره خیار چی بود؟
می سو:او نکنه روش کراش زدی؟
ا.ت:می سو ساکت شو و فقط جوابمو بده
می سو:چته بابا اسمش کوک بود جانگ کوک
ا.ت:ا.اها ب....باش خدا...فظ
می سو:خدافظ (نگران)
ا.ت
یعنی چی؟
این خیار به من چه ربطی داره؟!
برای چی نباید اونو به یاد بیارم؟
اصلا رئیس کیه
این سوالای داشت توی مغزم اکو میشد!
گیر کرده بودم
باید از خود آقای خیار بپرسم
داشتم کتاب میخوندم اما فکرم جای دیگه بود و همین باعث میشد هیچی نفهمم!!
صبح شد
زود بیدار شدم و تند لباسامو پوشیدم و کارامو کردم حتی نیم ساعت زودتر به مدرسه رسیدم
همونجا منتظر موندم که کلاس شروع شد
رفتیم تو کلاس که دقت کردم دیدم ن می سو ن کوک هیچ کدوم نیومدن
بعد میسو و کوک باهم اومدن ت کلاس سلام کردن و از معم بخاطر تاخیرشون عذرخواهی کردن
جالب اینجاس که کنار هم نشستن!!
نمیدونم چرا ولی عصبانی شدم!
بعد از اینکه کلاس تموم شد رفتم پیش کوک
ا.ت:اوم آقای جئون میشه دو دیقه بیایین؟
کوک:اوه بله؟
کوک داشت میومد می سو هم پشتش اومد
ا.ت:اوم می سو جان حرفم خصوصیه
یه دفه عصبانی شد
می سو:باشه عزیزم من میرم(عصبانی)
کوک:خب چیکار داشتین؟
ا.ت:راستشو بگو ت منو میشناسی؟
کوک:چرا باید بشناسم؟
ا.ت:به دلایلی ک خدت خب تر میدونی
کوک:ن نمیشناسمت
خواست بره که دستشو گرفتم
کوک:گفتم ک نمیشناسمت
ا.ت:منم گفتم راستشو بگو
اینو که گفتم دستشو محکم از دستم کشید بیرون و برای همین پرت شدن سمتش و افتادم تو بغلش
بغلش یه حسی بهم دست داد
ولی کمی بعدش سرم درد گرفت و یه تصاویری از جلو چشمام رد شد
فلش بک به یک سال پیش
ا.ت:کوک کوک بیا بریم برف بازی
کوک:هی خانم کوچولو اگه من باهات بیام برف بازی که تو با برف یکسان میشی
ا.ت:هی میبینیم
کوک:😂خوبه هیچ وقت کم نمیاری
ا.ت: آره دیگه از خدت یاد گرفتم
۴۴.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.