قانون عشق p59
دلم برای جونگ کوک تنگ شده بود ،همراه آهنگی ک زیر لب زمزمه میکرد اروم اشک میریختم
《سنگ زد به این دلم ...بازم دم نمیزنم .....از هر چی بکنم... از تو که دل نمیکنم
فکرت یه لحظه از سرم در نمیره
وقتی حوصله ی دلم سر که میره
خودخوری های مطلق هر شب من میگه اونی که دوست داره از پیشت نمیره !!
چطوری دلت اومد دل کندی رفتی،
چطوری دستامو تو ول کردی رفتی
تو با رفتن دین و دنیامو گرفتی.......زندگیمو خیلی مشکل کردی رفتی...》
خاطره هامون جلوی چشمام مثل یه فیلم پخش میشدن ..کاش دوباره اون روزا برمیگشت ولی باید به زندگی بدون جونگ کوک عادت کنم اون الان پیش عشقش داره خوش میگذرونه
با شنیدن صدایی با وحشت از تاب بلند شدم و برگشتم : صدای خوبی داری
همون صاحب خونه بود اشکامو که دید گفت: البته اگه با گریه ترکیب نشه
هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم .....ناچار سلامی دادم
برای جواب سرشو تکون داد و نزدیکم شد ...تو به قدمیم وایساد یهو با پشت انگشتش گونه های خیسم رو پاک میکرد : برای چی داشتی گریه میکردی
چند قدم رفتم عقب و گفتم: چیزی نیس
از اینکه بهم دست زد حس خوبی نداشتم
هیونجین: آدم که برای هیچی گریه نمیکنه حتما دلیل داره
من: خب دلم یکم گرفته بود
هیونجین: بیشتر از یکم .....قدری با غم میخوندی که آدم دلش می سو..
حرفشو قطع کردم و از کنارش رد شدم: ببخشید بهتره من برم سر کارم
تو کسری از ثانیه بازومو گرفتو برگردوند سمت خودش : همه کسایی ک اینجا کار میکنن آرزوشونه من کوچکترین نگاهی بهشون بکنم بعد تو الان داری راهتو میکشی و میری؟
برای اینکه از شرش خلاص شم گفتم: پس لطفا به منم همون کوچکترین نگاهم نکنین تا موذب نشم
خواستم بازومو از دستش دربیارم که سفت تر گرفت
با لحن جدی و تندی گفت: دلم میخواد نگات کنم مشکلیه؟
با پرویی جواب دادم:ن مشکلی نیس ولی اگه از طرف من جوابی نگرفتین و من نگاهتون نکردم ناراحت و عصبی نشین
از خودم جداش کردم و رفتم سمت کلبه ای ک برای باغبون بود جلوی درش وایسادم تا بیاد
فک نکنم خوب بود که با صاحب کارم اونجوری دهن ب دهن شدم ......ممکنه اخراجم کنه ولی من دیگه نمیخوام توجه هیچ مردی تو زندگیم باشه
چند دیقه بعد باغبون با کیسه ی کود توی دستش اومد و مشغول کار شدیم ......خودمو آماده کرده بودم واسه لحظه ای هیونجین بیاد و بگه که اخراجم ولی تا اخر ساعت کاری خبری ازش نشد
دو سه روز به همین روال گذشت
خوبه ک دیگه کاری ب کارم نداره ولی از طرفی هم میترسم مثل کار قبلیم شه ماجرای اون پسرا
لباس مشکی تا روی رونم که تقریبن یقش باز بود پوشیدم ،موهامو بالا بستم و راه افتادم یکم سرگیجه داشتم
《سنگ زد به این دلم ...بازم دم نمیزنم .....از هر چی بکنم... از تو که دل نمیکنم
فکرت یه لحظه از سرم در نمیره
وقتی حوصله ی دلم سر که میره
خودخوری های مطلق هر شب من میگه اونی که دوست داره از پیشت نمیره !!
چطوری دلت اومد دل کندی رفتی،
چطوری دستامو تو ول کردی رفتی
تو با رفتن دین و دنیامو گرفتی.......زندگیمو خیلی مشکل کردی رفتی...》
خاطره هامون جلوی چشمام مثل یه فیلم پخش میشدن ..کاش دوباره اون روزا برمیگشت ولی باید به زندگی بدون جونگ کوک عادت کنم اون الان پیش عشقش داره خوش میگذرونه
با شنیدن صدایی با وحشت از تاب بلند شدم و برگشتم : صدای خوبی داری
همون صاحب خونه بود اشکامو که دید گفت: البته اگه با گریه ترکیب نشه
هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم .....ناچار سلامی دادم
برای جواب سرشو تکون داد و نزدیکم شد ...تو به قدمیم وایساد یهو با پشت انگشتش گونه های خیسم رو پاک میکرد : برای چی داشتی گریه میکردی
چند قدم رفتم عقب و گفتم: چیزی نیس
از اینکه بهم دست زد حس خوبی نداشتم
هیونجین: آدم که برای هیچی گریه نمیکنه حتما دلیل داره
من: خب دلم یکم گرفته بود
هیونجین: بیشتر از یکم .....قدری با غم میخوندی که آدم دلش می سو..
حرفشو قطع کردم و از کنارش رد شدم: ببخشید بهتره من برم سر کارم
تو کسری از ثانیه بازومو گرفتو برگردوند سمت خودش : همه کسایی ک اینجا کار میکنن آرزوشونه من کوچکترین نگاهی بهشون بکنم بعد تو الان داری راهتو میکشی و میری؟
برای اینکه از شرش خلاص شم گفتم: پس لطفا به منم همون کوچکترین نگاهم نکنین تا موذب نشم
خواستم بازومو از دستش دربیارم که سفت تر گرفت
با لحن جدی و تندی گفت: دلم میخواد نگات کنم مشکلیه؟
با پرویی جواب دادم:ن مشکلی نیس ولی اگه از طرف من جوابی نگرفتین و من نگاهتون نکردم ناراحت و عصبی نشین
از خودم جداش کردم و رفتم سمت کلبه ای ک برای باغبون بود جلوی درش وایسادم تا بیاد
فک نکنم خوب بود که با صاحب کارم اونجوری دهن ب دهن شدم ......ممکنه اخراجم کنه ولی من دیگه نمیخوام توجه هیچ مردی تو زندگیم باشه
چند دیقه بعد باغبون با کیسه ی کود توی دستش اومد و مشغول کار شدیم ......خودمو آماده کرده بودم واسه لحظه ای هیونجین بیاد و بگه که اخراجم ولی تا اخر ساعت کاری خبری ازش نشد
دو سه روز به همین روال گذشت
خوبه ک دیگه کاری ب کارم نداره ولی از طرفی هم میترسم مثل کار قبلیم شه ماجرای اون پسرا
لباس مشکی تا روی رونم که تقریبن یقش باز بود پوشیدم ،موهامو بالا بستم و راه افتادم یکم سرگیجه داشتم
۶۳.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.