فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت³⁵
تهیونگ « با سر و صدای بچه ها بلند شدم و دیدم میا پنکیک درست کرده.....به به پس آشپزی هم بلدی
میا « بله پس چی فکر کردی
کوک « خیلی خب حالا بیاین بخوریم.....من حسابی گشنمه
تهیونگ « همه نشستیم سر میز و پنکیک ها رو خوردیم....واقعا خوشمزه بود.....
آیو « دستت عسلی خعلی خوشمزه بود
کوک « مگه خرسه دستش عسلی باشه؟
آیو « کوککککک
کوک « خیلی بابا
میا « راستی یادمه گفتید از چهار نفر خیلی حساب میبرید.....از کدومشون بیشتر میترسید......یعنی جرعت مخالفت باهاش رو ندارید.....
کوک « ببین همشون یه سطحی دارن و در جایگاه خود واقعا ترسناکن....اما از پدر تهیونگ عین سگ میترسیم....پدر آیو مثل موش....پدر خودم مثل خرگوش...و عموی تهیونگ بازرس نام که واقعا خطرناکه بازم درجه سگی داره.....
میا « جررررر....خوشبختانه با من کاری ندارن
تهیونگ « نه دیگه الان عضو گروه مایی و باید ازشون بترسی چون دفعه اولت بود زیاد اون روی سگشون رو ندیدی دخترم....
میا « بازم برای من فرقی نداره
کوک « خواهیم دید....
سوریا « خدای من جدی میگی؟ میا دوست دختر تهیونگه.....این امکان نداره
اونگوم « اما براش بادیگارد گرفتن همشم پیش تهیونگه.....باید یه جوری ادبش کنی
سوریا « تهیونگ مال منه....از بچگی هر چی خواستم بدست اوردم.....اونم مال خودم میکنم......فقط بشین و نگاه کن
آیو « از اونجایی که اخطار زرد گرفته بودیم و اگه قوانین نظامی ای که برای محافظتمون گذاشته بودن رو نقض میکردیم بدبخت میشدیم عین بچه آدم توی کلبه نشسته بودیم و درس میخوندیم........بابا ملت دارن عین بز توی جنگل میچرن چرا ما باید بشینیم اینجا.....
کوک « تو پاتو بزار بیرون اگه با دیوار یکیت نکردن....
میا « هوففففف....از اونجایی که همشون عین چی میترسیدن برن بیرون تا عصر موندیم تو کلبه......
کوک « شت بدبخت شدیم
میا « چته ما که بیرون رفتیم
کوک « قراره با پدرم اینا بریم.....
تهیونگ « اگه عین آدم رفتار کنید کاری باهاتون ندارن....آهی کشیدم و وسایلم رو دادم دست یه جین و رفتیم سمت لیموزینی که قرار بود باهاش بریم.....بادیگارد میا هم که اسمش وئول بود اومد......در کمال ادب و احترام رفتیم نشستیم توی ماشین و دقیقا روبه روی بابام اینا بودیم......
کوک « بخدا بعد از کار معدن سخترین کار دنیا عین بچه آدم بودنه......یعنی باید سه ساعت به در و پنجره نگاه کنیم
تهیونگ « باید تحمل کنی
میا « خنده ام گرفته بود البته جو سنگینی بود و همه ما سرمون تو گوشی بود... که یهو یه پیام از شماره ناشناس اومد......
«« خودتون رو توی بد دردسری انداختین...مطمئن باشید دخالت تو کار نقاب سیاه عواقب خوبی نداره.....مرگ همتون حتمیه....☠️
میا « بله پس چی فکر کردی
کوک « خیلی خب حالا بیاین بخوریم.....من حسابی گشنمه
تهیونگ « همه نشستیم سر میز و پنکیک ها رو خوردیم....واقعا خوشمزه بود.....
آیو « دستت عسلی خعلی خوشمزه بود
کوک « مگه خرسه دستش عسلی باشه؟
آیو « کوککککک
کوک « خیلی بابا
میا « راستی یادمه گفتید از چهار نفر خیلی حساب میبرید.....از کدومشون بیشتر میترسید......یعنی جرعت مخالفت باهاش رو ندارید.....
کوک « ببین همشون یه سطحی دارن و در جایگاه خود واقعا ترسناکن....اما از پدر تهیونگ عین سگ میترسیم....پدر آیو مثل موش....پدر خودم مثل خرگوش...و عموی تهیونگ بازرس نام که واقعا خطرناکه بازم درجه سگی داره.....
میا « جررررر....خوشبختانه با من کاری ندارن
تهیونگ « نه دیگه الان عضو گروه مایی و باید ازشون بترسی چون دفعه اولت بود زیاد اون روی سگشون رو ندیدی دخترم....
میا « بازم برای من فرقی نداره
کوک « خواهیم دید....
سوریا « خدای من جدی میگی؟ میا دوست دختر تهیونگه.....این امکان نداره
اونگوم « اما براش بادیگارد گرفتن همشم پیش تهیونگه.....باید یه جوری ادبش کنی
سوریا « تهیونگ مال منه....از بچگی هر چی خواستم بدست اوردم.....اونم مال خودم میکنم......فقط بشین و نگاه کن
آیو « از اونجایی که اخطار زرد گرفته بودیم و اگه قوانین نظامی ای که برای محافظتمون گذاشته بودن رو نقض میکردیم بدبخت میشدیم عین بچه آدم توی کلبه نشسته بودیم و درس میخوندیم........بابا ملت دارن عین بز توی جنگل میچرن چرا ما باید بشینیم اینجا.....
کوک « تو پاتو بزار بیرون اگه با دیوار یکیت نکردن....
میا « هوففففف....از اونجایی که همشون عین چی میترسیدن برن بیرون تا عصر موندیم تو کلبه......
کوک « شت بدبخت شدیم
میا « چته ما که بیرون رفتیم
کوک « قراره با پدرم اینا بریم.....
تهیونگ « اگه عین آدم رفتار کنید کاری باهاتون ندارن....آهی کشیدم و وسایلم رو دادم دست یه جین و رفتیم سمت لیموزینی که قرار بود باهاش بریم.....بادیگارد میا هم که اسمش وئول بود اومد......در کمال ادب و احترام رفتیم نشستیم توی ماشین و دقیقا روبه روی بابام اینا بودیم......
کوک « بخدا بعد از کار معدن سخترین کار دنیا عین بچه آدم بودنه......یعنی باید سه ساعت به در و پنجره نگاه کنیم
تهیونگ « باید تحمل کنی
میا « خنده ام گرفته بود البته جو سنگینی بود و همه ما سرمون تو گوشی بود... که یهو یه پیام از شماره ناشناس اومد......
«« خودتون رو توی بد دردسری انداختین...مطمئن باشید دخالت تو کار نقاب سیاه عواقب خوبی نداره.....مرگ همتون حتمیه....☠️
۳۸.۸k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.