گس لایتر/پارت ۱۳۰
نیمه های شب بود... هیونو پشت عمارت ایم بود... سر تا پا خودشو پوشونده بود... بجز چشماش عضو دیگه ای از صورتش دیده نمیشد... گوشیشو آورد و با جونگکوک تماس گرفت...
جونگکوک بعد از لحظاتی جواب داد...
هیونو: رمزو بگو...
جونگکوک رمز رو بهش گفت و گوشی قطع شد...
اون خبر نداشت که جونگکوک هم توی عمارته!... قصد داشت سریع و بی صدا کارشو انجام بده و از عمارت فرار کنه...
حیاط عمارت فقط یه دوربین داشت... که کار رو آسون میکرد... بجز نگهبان خونشون هم کس دیگه بیدار نبود... از دیوار حیاط بالا رفت و داخل حیاط پرید...
از کنار دیوار عمارت آروم آروم حرکت کرد و خودشو به در بزرگ شیشه ای اتاق داجونگ رسوند... در بزرگ رو آروم کشید و کمی لای در باز شد... وارد اتاق شد...
***********
جونگکوک بیدار بود...توی تراس اتاق بود... با پلیس تماس گرفت... و از وجود هیونو باخبرشون کرد... بهشون توضیح داد که اون برای بردن اسناد داجونگ اومده... و تاکید کرد که زود خودشونو برسونن...
*******
داجونگ بیدار بود... بدخواب شده بود... از اتاق خوابشون بیرون اومد..به طبقه پایین رفت... کمی توی سالن قدم زد... خونه کاملا تاریک بود...
به سمت اتاق کارش قدم برداشت... چون فکر کرد وقتی نمیتونه بخوابه بهتره با کار کردن خودشو خسته کنه و بعد به اتاق خوابش برگرده...
*********
هیونو جلوی گاوصندوق ایستاده بود... قفلشو باز کرده بود... حالا رمزشو وارد میکرد...
در حال چرخوندن در گاوصندوق بود که در اتاق باز شد!...
ایم داجونگ با دیدن شخص سیاهپوشی که رو به روش بود سرجا خشکش زد!...
هیونو با دیدن داجونگ اسلحشو با خفه کنی که روش بود رو به سمتش گرفت... داجونگ با دیدن اسلحه سکوت کرد...
داجونگ آروم گفت: تو کی هستی؟....
هیونو به آرومی ماسک صورتشو با یه دست پایین کشید...
داجونگ با دیدنش خشمگین شد... به جلو قدم برداشت... مرد نترسی بود... اگر بی صدا جلو میرفت فقط به این خاطر بود که نمیخواست یون ها، بایول و نابی باخبر بشن و اتفاقی براشون بیفته... هرچقدر هیونو بهش هشدار میداد که جلو نره داجونگ گوش نمیکرد... جلو میرفت و میگفت:
فک نمیکردم انقدر ترسو و پست باشی که حتی به دادگاه نیای... اگر میدونستم قراره فراری بشی همون روز توی شرکت به پلیس تحویلت میدادم
هیونو: جلو نیا... مجبورم نکن کاری رو که نمیخوام انجام بدم...
داجونگ انقدر به هیونو نزدیک شد که لوله ی تفنگ هیونو به سینش نشست...
داجونگ دستشو روی تفنگ گذاشت و سعی کرد به سمت هیونو بچرخوندش... اما هیونو مقاومت میکرد...
هیونو وقتی میدید داجونگ شدیدا مقاومت میکنه و مدام تحقیرش میکنه عصبانی شد... درحالیکه تفنگ رو محکم به سینه ی داجونگ فشار میداد با غضب گفت: من کلی برای این زندگی زحمت کشیدم... جواب کارامو بهم ندادین... دخترت هم پرمدعا و هم توخالی بود...
داجونگ عصبی تر شد و به گلوی هیونو چنگ زد... و گفت: حق نداری در مورد دختر من اینطوری صحبت کنی... تو بی لیاقت بودی....
دعوا بالا گرفت... اسلحه میون دست جفتشون میچرخید... هرکدوم میخواستن از خودشون دورش کنن... گردن هیونو بین پنجه های داجونگ در معرض خفگی بود... کم کم تنفسش با مشکل مواجه شد... هیونو برای رها کردن خودش با اکراه ماشه رو کشید!!!!!!
جونگکوک بعد از لحظاتی جواب داد...
هیونو: رمزو بگو...
جونگکوک رمز رو بهش گفت و گوشی قطع شد...
اون خبر نداشت که جونگکوک هم توی عمارته!... قصد داشت سریع و بی صدا کارشو انجام بده و از عمارت فرار کنه...
حیاط عمارت فقط یه دوربین داشت... که کار رو آسون میکرد... بجز نگهبان خونشون هم کس دیگه بیدار نبود... از دیوار حیاط بالا رفت و داخل حیاط پرید...
از کنار دیوار عمارت آروم آروم حرکت کرد و خودشو به در بزرگ شیشه ای اتاق داجونگ رسوند... در بزرگ رو آروم کشید و کمی لای در باز شد... وارد اتاق شد...
***********
جونگکوک بیدار بود...توی تراس اتاق بود... با پلیس تماس گرفت... و از وجود هیونو باخبرشون کرد... بهشون توضیح داد که اون برای بردن اسناد داجونگ اومده... و تاکید کرد که زود خودشونو برسونن...
*******
داجونگ بیدار بود... بدخواب شده بود... از اتاق خوابشون بیرون اومد..به طبقه پایین رفت... کمی توی سالن قدم زد... خونه کاملا تاریک بود...
به سمت اتاق کارش قدم برداشت... چون فکر کرد وقتی نمیتونه بخوابه بهتره با کار کردن خودشو خسته کنه و بعد به اتاق خوابش برگرده...
*********
هیونو جلوی گاوصندوق ایستاده بود... قفلشو باز کرده بود... حالا رمزشو وارد میکرد...
در حال چرخوندن در گاوصندوق بود که در اتاق باز شد!...
ایم داجونگ با دیدن شخص سیاهپوشی که رو به روش بود سرجا خشکش زد!...
هیونو با دیدن داجونگ اسلحشو با خفه کنی که روش بود رو به سمتش گرفت... داجونگ با دیدن اسلحه سکوت کرد...
داجونگ آروم گفت: تو کی هستی؟....
هیونو به آرومی ماسک صورتشو با یه دست پایین کشید...
داجونگ با دیدنش خشمگین شد... به جلو قدم برداشت... مرد نترسی بود... اگر بی صدا جلو میرفت فقط به این خاطر بود که نمیخواست یون ها، بایول و نابی باخبر بشن و اتفاقی براشون بیفته... هرچقدر هیونو بهش هشدار میداد که جلو نره داجونگ گوش نمیکرد... جلو میرفت و میگفت:
فک نمیکردم انقدر ترسو و پست باشی که حتی به دادگاه نیای... اگر میدونستم قراره فراری بشی همون روز توی شرکت به پلیس تحویلت میدادم
هیونو: جلو نیا... مجبورم نکن کاری رو که نمیخوام انجام بدم...
داجونگ انقدر به هیونو نزدیک شد که لوله ی تفنگ هیونو به سینش نشست...
داجونگ دستشو روی تفنگ گذاشت و سعی کرد به سمت هیونو بچرخوندش... اما هیونو مقاومت میکرد...
هیونو وقتی میدید داجونگ شدیدا مقاومت میکنه و مدام تحقیرش میکنه عصبانی شد... درحالیکه تفنگ رو محکم به سینه ی داجونگ فشار میداد با غضب گفت: من کلی برای این زندگی زحمت کشیدم... جواب کارامو بهم ندادین... دخترت هم پرمدعا و هم توخالی بود...
داجونگ عصبی تر شد و به گلوی هیونو چنگ زد... و گفت: حق نداری در مورد دختر من اینطوری صحبت کنی... تو بی لیاقت بودی....
دعوا بالا گرفت... اسلحه میون دست جفتشون میچرخید... هرکدوم میخواستن از خودشون دورش کنن... گردن هیونو بین پنجه های داجونگ در معرض خفگی بود... کم کم تنفسش با مشکل مواجه شد... هیونو برای رها کردن خودش با اکراه ماشه رو کشید!!!!!!
۱۷.۴k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.