ندیمه عمارت ارباب زادهp:⁵⁸
تهیونگ:ترسناک که بودی ...دوتا چشم بینا میخواست که نداشتی..
لبمو جمع کردم و جوابشو ندادم که یه نیش خند زد
رو اب بخندی نکبت(توهینی نیست خودتون خوب میدونید فیکه... پس خواهشا حاشیه نردید!)
با لب جمع شده از حرص نگاش میکردم که با پا زد بهم ...
تهیونگ:پاشو ...پاشو صورتت و بشور کار دارم ....
گیجنگاش کردم من چیکار کار تو دارم خو پاشو برو ...با مکثی که کردم با صدای تقریبا بلندی گفت:بدو دیگ
بی حرف سریع پاشدمرفتم صورتم و شستم ...انصافا این چه ارایشی بود ...اینقد ترسناک بود که از زیر اینه رد شدم تا خودم و نبینم:/
با حوله صورتم و خشک کردم و رفتمبیرون ...هنوزم تن پوش تنم بود ...چرا لباس نپوشیدم ...تصمیم گرفتم اول برم لباس بپوشم بعد بیام که قبل از اینکه این تصمیم عملی شه ..دستم کشیده شد و نشستم روی صندلی گرد جلوی اینه قبل از اینکه به خودم بیام تهیونگ یه صدلی کشید جلو و خودشم نشست رو به روم...فاصله رو کمکرد و اومد جلو دوتا دستم و گذاشت وسط پاهام و چفتش کرد بعد پاهاشو دو طرف پاهام باز کرد وبا پاهاش پاهام و چفت کرد (چقد پا تو پا شد :/ امیدوارم فهمیده باشه موضوع از چه قراره.... اگهنفهمیدید تو کامنت ها بگید ....استوریش کنم) و اصلا نمیشد تکون خورد ...یکم وول خوردم خیلی جدی توی صورتم گفت:تکون نخور...و دختر خوبی باش ..اوکی
از نزدیکی زیاد چشمام قیچ شده بود ....سرم و ریز تکون دادم ...که دست برد سمت لوازم ارایش ...
فک کنم یه ۲۰ مینی بود که همون حالت بودیم و من تقریبا داشتم غش میکرد و دیگ اخراش متوجه نشدم و غرق خواب شدم ...با تکون های دستی لای چشمم و باز کردم که نگام قفل چهره تهیونگ شد ... توی بغلش بودم انقد منگ که دوباره از خواب غش کردم ...
با صدای بالا سرم چشمام و باز کردم ...چقد خوابش مزه داده بود دست کشیدم و پیچیدم به رو تختی که یه دفعه از روم برداشته شد و مثل جت از جام پاشدم ...نگام خیره رفت روی تهیونگی که اماده شده بود با یه دست یغه شو صاف میکرد و دست دیگش بند رو تختی بود ...قبل از اینکه دهن باز کنم گفت :پاشو اماده شو خیلی سریع بیا پایین....حواست هم باشه چیا بهت گفتم ...جلوی مامانم جیکت در نمیاد ...زیاد به حرفای سانیا توجه نمیکنی...اوکیه...
سرم و با ضرب تکون دادم که افتادم رو تخت ...دوباره پاشدم نگاش کردم ...مثل این بود که داشت با یه بچه حرف میزد ...بی توجه به حضورش مثل معتاد ها گردنم و میخورنم و فک میکردم ....چرا اینقد میخوابم ...اینجوری نبودم کههه...سحر خیز ترین ادم من بود حالا اگه ول کنی ...توانایی اینو دارم ۲۴ ساعت دیگ بخوابم ...بی اراده زیر لب زمزمه کردم:چرا اینقد میخوابم!
تهیونگ:طبیعیه!
با صداش سه متر پریدم هوا ...مگه این نرفت بود...چرا خبر نمیده ادم سکته میکنه ...لامصب گوش ادم نیست که صد برابر خوناشام قویه ...اما حرفش چی بود ...طبیعیه؟؟...کجاش طبیعیه یه ادم مثل گاو بخوابه...حرفمو به زبون اوردم
:کجاش طبیعیه؟؟
و گیج نگاش کردم که بعد مکث طولانی گفت:خرسای قطبی معمولا زیاد میخوابن پس طبیعیه اینقد خوابت بیاد!..
با یه ابروی بالا رفته و خنده حرص درارش از اتاق رفت بیرون ...وقتی مطمئن شدم رفته جیغ بلندی زدم ..و به هفت جد و ابادش فحش دادم اما یواش خب هنوز اینقدی شجاع نشدم و تحمل درد دوباره رو نداشتم ...بزار هر چی میخواد بگه اصلا ...با عصاب داغون پاشدم لباسی که رو تخت بود و پوشدیم و یه لباس بلند رو مخ بود که اصلا حس جمع کردنشو نداشتم ...از اونجایی که عصابم الان پیاده رو بود درش اوردم و از تو کمد یکی از اون هوری های گشاد تهیونگ و در اوردم ..این یعنی امشب بخوبی نمیگذره ولی وقتی عصبانی دیگ هیچی جلو چشمات نی...شنیدین میگن ادم سگ بگیره ولی جو نگیره ...از عصبانیت زیاد بدجور جو گرفته بودم ...یه شلوارک زیر هودی پوشیدم که اصلا معلوم نبود ...هودیه قشنگ تا رو زانوم بود ...موهام و دوقسمت کردم و ریختم بغلم کلاه و گذاشتم سرم و با حرص بندشو کشیدم که جمع شد ...قبل از اینکه از در برم یه نگا تو اینه کردم ...چند بار پلک زدم ...این ..چرا اینجوریم...دستام و روی صورتم کشیدم و ا...این خودم بود ...با شک تو اینه نگاه میکردم ...بلکه خود واقعی مو ببینم ...ولی خبری نبود ....اینقد ناز ارایش شده بودم که درصدی فک نمیکردم خودمم ...انقدی تو اینه زل زدم تا با صدای در برگشتم سمتش و نگاش کردم ...یکی از ندیمه ها بود ...
:خانم ارباب گفتن بیایین پایین ..
لبمو جمع کردم و جوابشو ندادم که یه نیش خند زد
رو اب بخندی نکبت(توهینی نیست خودتون خوب میدونید فیکه... پس خواهشا حاشیه نردید!)
با لب جمع شده از حرص نگاش میکردم که با پا زد بهم ...
تهیونگ:پاشو ...پاشو صورتت و بشور کار دارم ....
گیجنگاش کردم من چیکار کار تو دارم خو پاشو برو ...با مکثی که کردم با صدای تقریبا بلندی گفت:بدو دیگ
بی حرف سریع پاشدمرفتم صورتم و شستم ...انصافا این چه ارایشی بود ...اینقد ترسناک بود که از زیر اینه رد شدم تا خودم و نبینم:/
با حوله صورتم و خشک کردم و رفتمبیرون ...هنوزم تن پوش تنم بود ...چرا لباس نپوشیدم ...تصمیم گرفتم اول برم لباس بپوشم بعد بیام که قبل از اینکه این تصمیم عملی شه ..دستم کشیده شد و نشستم روی صندلی گرد جلوی اینه قبل از اینکه به خودم بیام تهیونگ یه صدلی کشید جلو و خودشم نشست رو به روم...فاصله رو کمکرد و اومد جلو دوتا دستم و گذاشت وسط پاهام و چفتش کرد بعد پاهاشو دو طرف پاهام باز کرد وبا پاهاش پاهام و چفت کرد (چقد پا تو پا شد :/ امیدوارم فهمیده باشه موضوع از چه قراره.... اگهنفهمیدید تو کامنت ها بگید ....استوریش کنم) و اصلا نمیشد تکون خورد ...یکم وول خوردم خیلی جدی توی صورتم گفت:تکون نخور...و دختر خوبی باش ..اوکی
از نزدیکی زیاد چشمام قیچ شده بود ....سرم و ریز تکون دادم ...که دست برد سمت لوازم ارایش ...
فک کنم یه ۲۰ مینی بود که همون حالت بودیم و من تقریبا داشتم غش میکرد و دیگ اخراش متوجه نشدم و غرق خواب شدم ...با تکون های دستی لای چشمم و باز کردم که نگام قفل چهره تهیونگ شد ... توی بغلش بودم انقد منگ که دوباره از خواب غش کردم ...
با صدای بالا سرم چشمام و باز کردم ...چقد خوابش مزه داده بود دست کشیدم و پیچیدم به رو تختی که یه دفعه از روم برداشته شد و مثل جت از جام پاشدم ...نگام خیره رفت روی تهیونگی که اماده شده بود با یه دست یغه شو صاف میکرد و دست دیگش بند رو تختی بود ...قبل از اینکه دهن باز کنم گفت :پاشو اماده شو خیلی سریع بیا پایین....حواست هم باشه چیا بهت گفتم ...جلوی مامانم جیکت در نمیاد ...زیاد به حرفای سانیا توجه نمیکنی...اوکیه...
سرم و با ضرب تکون دادم که افتادم رو تخت ...دوباره پاشدم نگاش کردم ...مثل این بود که داشت با یه بچه حرف میزد ...بی توجه به حضورش مثل معتاد ها گردنم و میخورنم و فک میکردم ....چرا اینقد میخوابم ...اینجوری نبودم کههه...سحر خیز ترین ادم من بود حالا اگه ول کنی ...توانایی اینو دارم ۲۴ ساعت دیگ بخوابم ...بی اراده زیر لب زمزمه کردم:چرا اینقد میخوابم!
تهیونگ:طبیعیه!
با صداش سه متر پریدم هوا ...مگه این نرفت بود...چرا خبر نمیده ادم سکته میکنه ...لامصب گوش ادم نیست که صد برابر خوناشام قویه ...اما حرفش چی بود ...طبیعیه؟؟...کجاش طبیعیه یه ادم مثل گاو بخوابه...حرفمو به زبون اوردم
:کجاش طبیعیه؟؟
و گیج نگاش کردم که بعد مکث طولانی گفت:خرسای قطبی معمولا زیاد میخوابن پس طبیعیه اینقد خوابت بیاد!..
با یه ابروی بالا رفته و خنده حرص درارش از اتاق رفت بیرون ...وقتی مطمئن شدم رفته جیغ بلندی زدم ..و به هفت جد و ابادش فحش دادم اما یواش خب هنوز اینقدی شجاع نشدم و تحمل درد دوباره رو نداشتم ...بزار هر چی میخواد بگه اصلا ...با عصاب داغون پاشدم لباسی که رو تخت بود و پوشدیم و یه لباس بلند رو مخ بود که اصلا حس جمع کردنشو نداشتم ...از اونجایی که عصابم الان پیاده رو بود درش اوردم و از تو کمد یکی از اون هوری های گشاد تهیونگ و در اوردم ..این یعنی امشب بخوبی نمیگذره ولی وقتی عصبانی دیگ هیچی جلو چشمات نی...شنیدین میگن ادم سگ بگیره ولی جو نگیره ...از عصبانیت زیاد بدجور جو گرفته بودم ...یه شلوارک زیر هودی پوشیدم که اصلا معلوم نبود ...هودیه قشنگ تا رو زانوم بود ...موهام و دوقسمت کردم و ریختم بغلم کلاه و گذاشتم سرم و با حرص بندشو کشیدم که جمع شد ...قبل از اینکه از در برم یه نگا تو اینه کردم ...چند بار پلک زدم ...این ..چرا اینجوریم...دستام و روی صورتم کشیدم و ا...این خودم بود ...با شک تو اینه نگاه میکردم ...بلکه خود واقعی مو ببینم ...ولی خبری نبود ....اینقد ناز ارایش شده بودم که درصدی فک نمیکردم خودمم ...انقدی تو اینه زل زدم تا با صدای در برگشتم سمتش و نگاش کردم ...یکی از ندیمه ها بود ...
:خانم ارباب گفتن بیایین پایین ..
۱۳۹.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.