{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت پایانی
ات : دستت درد نکنه جیمین من میگم بچه پرو میشه اما این بار منو هم از خونه بیرون میکنه
جیمین: عشقم چرا جوو میگیری
ات عصبی تر شد و سمته اتاق اش رفت جیمین هم زود سمته همسرش رفت
جلو پنچره ایستاد بود و کمی دلخور شده بود از دست جیمین
جیمین آهسته رفت سمت همسرش و دست هایش رو دوره ک*مر ات حلقه کرد چونه اش رو رویه شانه ات گذاشت موهای بلند اش رو صورت اش اوفتاد ات عصبی گفت
ات : برو کنار ...
جیمین :نرم چی ؟؟
ات : نرو ...
جیمین : قهر کردی
ات : نه تو قهر کردی
جیمین خندی ای آرامی کرد ات عصبی سمته اش نگاه کرد
جیمین : ببخشید
جیمین سکوت کرد ب*وسی رو رویه گ*ردنه همسر اش گذاشت
جیمین: چرا میگن به اون آدم نزدیک نشو ؟
ات : چرا
جیمین: چون اون آدم عاشقه میدونی عشقم نباید به آدم عاشق نزدیک بشن
ات : چرا جیمین
جیمین : چون آدم عاشق دیونه هستش به هر کاری دست میزنه آدم میکشه سیگار میکشه قلب خانوده خودشو شکسته باید بهش نزدیک بشی الان نباید به تو کسی نزدیک بشه
ات عصبی تر گفت
ات : یعنی میگی من آدم میکشم و سیگار میکشم یا ...
عصبی از بغل جیمین بیرون رفت و روبه رو اش ایستاد
ات : یا میگی قلب خانوادم رو شکستم
جیمین خندی کرد و ب*وسی کوتاهی رو ل*بایه ات گذاشت همان دقیقه مینگی وارد اتاق شد و با شیطنت گقت
مینگی : اونی چیکار میکنی
ات : مینگی مگه بهت نگفتم باید در بزنی
مینگی تک خندی کرد و گفت
مینگی : عمو جیمین ترو م*یبوسه
ات : مینگی زود بیرون زود
مینگی : باش بابا
مینگی از اتاق خارج شد جیمین نگاه اش رو به ات دوخت
جیمین: داداشه تو هستش دیگه
ات : درسته شبیهه من ...
ات دست هایش رو دوره ک*ردنه ج.یمین حلقه کرد و لب هایش رو گذاشت رو لب ها جیمین و با سفت ب*وسیدن جیمین حال میکرد ات با خودش گفت
//از وقتی جیمین رو دیدم زندگیم تغییر کرد
تهیونگ با نی سان ازدواج کرد و دختری مثل تهیونگ رو به دنیا آورد به اسم ته یانگ جونکوک و یانگ هی تازه ازدواج کرده بودن بچشون شیش ماه بود یون کوک رو همه دوست داشتن به پایه هیونگ کی نمرسه اما خوشگله هوسوک داداشه گلم اون به خودش قول داد که هیچ وقت عاشق نشه و تا اخر عمرش تنها بمونه اما میدونم دروغ میگه بلخره یکی رو پیدا میکنه تا فنجان خالی اش رو پور کنه ....... جین استادم بود ولی به چشم دیگه بهم نگاه میکرد وقتی جیمین رفته بود خارج از کشور
اون هم رفت نمیخواست منو اذیت کنه البته من دوسش داشتم به عنوان یه بزرگ تر و استادم ...... پدر خوشتیپم با زن بابام و داداش کوچولوم مینگی تو عمارت خودشو زندگی میکنن و من عمارت بیرون از شهر زندگی میکنم جیمین و هیونگ کی همیشه اذیتم میکنن هر دو شیطونن //
جیمین و دختر داستان ما غرق در ب*وسیدن ل*ب های خودشون بودن
مزه مزه کردن ب*وسیدن بودن تا اینکه هیونگ کی زود وارو اتاق شد وقتی به مادر و پدرش نگاه کرد با دست های کوچولوش چشم های خودشو قائم کرد
ات : بیا پسرم
هیونگ کی آرام دست اش رو از رو چشم هایش برداشت و سمته ات آرام قدم بر میداشت جیمین هیونگ کی رو در آغوش خودش گرفت و از زمین بلند اش کرد
》》》》》》》》》》》》》》》
خوب مرسی از شما که تا آخر این فیک هم پیشه ما بودین
هالا بگین ببینم چی تو این داستان رو فهمیدین تو کامنت ها بگین..
پارت پایانی
ات : دستت درد نکنه جیمین من میگم بچه پرو میشه اما این بار منو هم از خونه بیرون میکنه
جیمین: عشقم چرا جوو میگیری
ات عصبی تر شد و سمته اتاق اش رفت جیمین هم زود سمته همسرش رفت
جلو پنچره ایستاد بود و کمی دلخور شده بود از دست جیمین
جیمین آهسته رفت سمت همسرش و دست هایش رو دوره ک*مر ات حلقه کرد چونه اش رو رویه شانه ات گذاشت موهای بلند اش رو صورت اش اوفتاد ات عصبی گفت
ات : برو کنار ...
جیمین :نرم چی ؟؟
ات : نرو ...
جیمین : قهر کردی
ات : نه تو قهر کردی
جیمین خندی ای آرامی کرد ات عصبی سمته اش نگاه کرد
جیمین : ببخشید
جیمین سکوت کرد ب*وسی رو رویه گ*ردنه همسر اش گذاشت
جیمین: چرا میگن به اون آدم نزدیک نشو ؟
ات : چرا
جیمین: چون اون آدم عاشقه میدونی عشقم نباید به آدم عاشق نزدیک بشن
ات : چرا جیمین
جیمین : چون آدم عاشق دیونه هستش به هر کاری دست میزنه آدم میکشه سیگار میکشه قلب خانوده خودشو شکسته باید بهش نزدیک بشی الان نباید به تو کسی نزدیک بشه
ات عصبی تر گفت
ات : یعنی میگی من آدم میکشم و سیگار میکشم یا ...
عصبی از بغل جیمین بیرون رفت و روبه رو اش ایستاد
ات : یا میگی قلب خانوادم رو شکستم
جیمین خندی کرد و ب*وسی کوتاهی رو ل*بایه ات گذاشت همان دقیقه مینگی وارد اتاق شد و با شیطنت گقت
مینگی : اونی چیکار میکنی
ات : مینگی مگه بهت نگفتم باید در بزنی
مینگی تک خندی کرد و گفت
مینگی : عمو جیمین ترو م*یبوسه
ات : مینگی زود بیرون زود
مینگی : باش بابا
مینگی از اتاق خارج شد جیمین نگاه اش رو به ات دوخت
جیمین: داداشه تو هستش دیگه
ات : درسته شبیهه من ...
ات دست هایش رو دوره ک*ردنه ج.یمین حلقه کرد و لب هایش رو گذاشت رو لب ها جیمین و با سفت ب*وسیدن جیمین حال میکرد ات با خودش گفت
//از وقتی جیمین رو دیدم زندگیم تغییر کرد
تهیونگ با نی سان ازدواج کرد و دختری مثل تهیونگ رو به دنیا آورد به اسم ته یانگ جونکوک و یانگ هی تازه ازدواج کرده بودن بچشون شیش ماه بود یون کوک رو همه دوست داشتن به پایه هیونگ کی نمرسه اما خوشگله هوسوک داداشه گلم اون به خودش قول داد که هیچ وقت عاشق نشه و تا اخر عمرش تنها بمونه اما میدونم دروغ میگه بلخره یکی رو پیدا میکنه تا فنجان خالی اش رو پور کنه ....... جین استادم بود ولی به چشم دیگه بهم نگاه میکرد وقتی جیمین رفته بود خارج از کشور
اون هم رفت نمیخواست منو اذیت کنه البته من دوسش داشتم به عنوان یه بزرگ تر و استادم ...... پدر خوشتیپم با زن بابام و داداش کوچولوم مینگی تو عمارت خودشو زندگی میکنن و من عمارت بیرون از شهر زندگی میکنم جیمین و هیونگ کی همیشه اذیتم میکنن هر دو شیطونن //
جیمین و دختر داستان ما غرق در ب*وسیدن ل*ب های خودشون بودن
مزه مزه کردن ب*وسیدن بودن تا اینکه هیونگ کی زود وارو اتاق شد وقتی به مادر و پدرش نگاه کرد با دست های کوچولوش چشم های خودشو قائم کرد
ات : بیا پسرم
هیونگ کی آرام دست اش رو از رو چشم هایش برداشت و سمته ات آرام قدم بر میداشت جیمین هیونگ کی رو در آغوش خودش گرفت و از زمین بلند اش کرد
》》》》》》》》》》》》》》》
خوب مرسی از شما که تا آخر این فیک هم پیشه ما بودین
هالا بگین ببینم چی تو این داستان رو فهمیدین تو کامنت ها بگین..
۴۰۲
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.