پارت ۱۰
ایان از تعجب دهنش باز مونده بود و با یه تن سیمان هم بسته نمیشد!..به فکر فرو رفت و هی چشماش رو به اطراف میچرخوند. کمی صداشو پایین تر آورد و گفت:
_ من ساحرم؟ اما..اما من هیچ قدرت جادویی ندارم!..و ...و گیرین ها نمیزارن من به اون مدرسه برم!..
_ اولا به گیرین ها ربطی......چیز ...اهم اهم ...اونا نمیتونن دخالتی داشته باشن!.و اینکه من بهتون اطمینان میدم ساحره اید قربانتان بشم! ...از اونجایی که نمیتونیم عادی شما رو به مدرسه ببریم شب من دوباره به خدمتتون میام تا نقشه رو بهتون بگم!..
ایان نگاه موشکافانه ای بهش انداخت. امکان نداشت دروغ بگه !..ولی چطوری میتونست بهش اعتماد کنه؟ اما چاره دیگه ای نبود رفتن به یه جای ناشناخته بهتر از خونه گرین ها بود!..
_خب.....حالا باید چی کار کنم؟ باید فرار کنم؟
_ نه ارباب جواب قربانتان برم چرا فرار ؟ امروز رو تظاهر کنید اتفاقی نیفتاده و عادی باشید...شب خودم میام و میبرمتون فقط تا نیمه شب آماده باشید!...و سایلتون رو جمع کنید!
_ چه وسایلی رو؟ من که ...من که چیزی همراهم نیست...
_نه جانم شما نگران نباشید ارب........
و همون موقع در باز شد و خاله اشلی ظاهر شد ..اما خوشبختانه قبلش ایان موجود رو به زیر پتو هل داد تا نبینتش..گرچند مطمعن بود خفه میشه و انقدر دووم نمیاره بقیه گزارششو بده!...
_ بسه پاشو!.میدونی از کیه گرفتی خوابیدی؟ کلی کار داریم! پاشو صبحونه رو آماده کن!..
و منتظر جواب نموند و در رو کوبوند به هم و رفت..
ایان نفس راحتی کشید و پتو رو کنار زد و تا ببینه زندس یا نه..موجود به سرفه افتاد و گفت:
قربانت بشم سری بعدی خبر بده داشتم ریق رحمتو....چیز...اِ....لطفا اگر میشه دفعه دیگه یه اطلاع قبلی بده با تشکر!.
_ اوه..ببخشید قصد نداشتم بکشمت!..خب بقیه حرفت رو نزدی .
_اها. ...اِ.....کجابودم؟.....آهان!..من وسایلتون رو تهیه میکنم شما فقط یه دست لباس و چند تا خوراکی برای تو راه بردار..
_باشه باش!..
_ بدرود تا نیمه شب سرورم !...
و با بال هاش پنجره رو باز کرد. دستی تکون داد و به بیرون پرید و پایین افتاد .فریادی سرداد که با پایین رفتنش کم تر میشد. ایان نگران به لب پنجره دوید تا ببینه چی شده. همون موقع موجود با شتاب بالا اومد و بال هاشو باز کرد و گفت:
_اوه!..نگران نباشید به خاطر وزن زیادمه!..نمیدونم چرا جدیدا اینطوری شده!...به هرحال من رفتم و ...راستی لطفاً از این به بعد منو حداقل لوک صدا کنید ارباب جوان!..بدرود.
_باشه لوک!..خدافظ برو دیگه!
لوک بالی زد و هرچه بیشتر میرفت کم تر دیده میشد تا اینکه کاملا از نظر ناپدید شد...
_ من ساحرم؟ اما..اما من هیچ قدرت جادویی ندارم!..و ...و گیرین ها نمیزارن من به اون مدرسه برم!..
_ اولا به گیرین ها ربطی......چیز ...اهم اهم ...اونا نمیتونن دخالتی داشته باشن!.و اینکه من بهتون اطمینان میدم ساحره اید قربانتان بشم! ...از اونجایی که نمیتونیم عادی شما رو به مدرسه ببریم شب من دوباره به خدمتتون میام تا نقشه رو بهتون بگم!..
ایان نگاه موشکافانه ای بهش انداخت. امکان نداشت دروغ بگه !..ولی چطوری میتونست بهش اعتماد کنه؟ اما چاره دیگه ای نبود رفتن به یه جای ناشناخته بهتر از خونه گرین ها بود!..
_خب.....حالا باید چی کار کنم؟ باید فرار کنم؟
_ نه ارباب جواب قربانتان برم چرا فرار ؟ امروز رو تظاهر کنید اتفاقی نیفتاده و عادی باشید...شب خودم میام و میبرمتون فقط تا نیمه شب آماده باشید!...و سایلتون رو جمع کنید!
_ چه وسایلی رو؟ من که ...من که چیزی همراهم نیست...
_نه جانم شما نگران نباشید ارب........
و همون موقع در باز شد و خاله اشلی ظاهر شد ..اما خوشبختانه قبلش ایان موجود رو به زیر پتو هل داد تا نبینتش..گرچند مطمعن بود خفه میشه و انقدر دووم نمیاره بقیه گزارششو بده!...
_ بسه پاشو!.میدونی از کیه گرفتی خوابیدی؟ کلی کار داریم! پاشو صبحونه رو آماده کن!..
و منتظر جواب نموند و در رو کوبوند به هم و رفت..
ایان نفس راحتی کشید و پتو رو کنار زد و تا ببینه زندس یا نه..موجود به سرفه افتاد و گفت:
قربانت بشم سری بعدی خبر بده داشتم ریق رحمتو....چیز...اِ....لطفا اگر میشه دفعه دیگه یه اطلاع قبلی بده با تشکر!.
_ اوه..ببخشید قصد نداشتم بکشمت!..خب بقیه حرفت رو نزدی .
_اها. ...اِ.....کجابودم؟.....آهان!..من وسایلتون رو تهیه میکنم شما فقط یه دست لباس و چند تا خوراکی برای تو راه بردار..
_باشه باش!..
_ بدرود تا نیمه شب سرورم !...
و با بال هاش پنجره رو باز کرد. دستی تکون داد و به بیرون پرید و پایین افتاد .فریادی سرداد که با پایین رفتنش کم تر میشد. ایان نگران به لب پنجره دوید تا ببینه چی شده. همون موقع موجود با شتاب بالا اومد و بال هاشو باز کرد و گفت:
_اوه!..نگران نباشید به خاطر وزن زیادمه!..نمیدونم چرا جدیدا اینطوری شده!...به هرحال من رفتم و ...راستی لطفاً از این به بعد منو حداقل لوک صدا کنید ارباب جوان!..بدرود.
_باشه لوک!..خدافظ برو دیگه!
لوک بالی زد و هرچه بیشتر میرفت کم تر دیده میشد تا اینکه کاملا از نظر ناپدید شد...
۳.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.