P55
بالاخره زنگ مدرسه خورد و با عجله از کلاس دویدم بیرون و رفتم سمت حیاط ، دایون داشت آروم توی حیاط قدم برمیداشت ، با قدم های تنگ رفتم سمتش و گفتم : خدافظ دایون
یه نگاه بهم کرد و با لبخند کم رنگی گفت : خدافظ یوهان
براش دست تکون دادم و از مدرسه اومدم بیرون ، نمیدونم به نایون بگم یکی کپیه تو پیدا کردم یا نه ، ولش کن حتما مسخرم میکنه میگه منم یکی کپیه تو پیدا کردم .
(دایون ویو)
توی راه خونه بودم که مامانم زنگ زد ، آیکون سبز رو کشیدم و گفتم : بله مامان
ا/ت : مدرسه چطور بود ؟
دایون : خوب بود
ا/ت : تعطیل شدی ؟
دایون : آره دارم میام خونه
ا/ت : باشه مراقب خودت باش
گوشی رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم ، مدرسه خوبی بود حیاطش خیلی سرسبز بود از این خوشم اومد ، و اما اون پسره فکر کنم اون اولین نفر تو این مدرسس که باهاش حرف زدم اما خیلی تعجبی نگاهم میکرد انگار دنبال یه جواب بود که من باید بهش میگفتم به هرحال پسر بدی نبود قیافه جذابی هم داشت تو اون مدتی که کنارم نشسته بود تمام دختره داشتن نگاهمون میکردن
(یوهان ویو)
رفتم تو اتاق و خودم رو انداختم رو تخت چند دقیقه ای گذشت که با جرقه ای که تو ذهنم خورد از جام بلند شدم و رفتم سمت کیفم ، دفترم رو از توش آوردم بیرون و چندتا مسئله رو غلط توش حل کردم ، از نظرم کافی بود همین قدر میتونه کمک کنه ، دفترچه رو گذاشتم تو کیفم و دوباره روی تخت دراز کشیدم ، هنوزم فکرم جای دیگه ای بود ، جالب اینجاست که اون دختره .... قبل از اینکه حرفم تموم شه با دست زدم رو پیشونیم و گفتم : دایون نه دختره
جالب اینجاست که دایون دقیقا همسن نایونه ، احساس کردم مغزم داغ کرده تا حالا نشده بود تو مدرسه بغیر درس به چیز دیگه ای فکر کنم اما دایون الان کل توجه منو به خودش جلب کرده
مغزم رو از این فکرا خالی کردم و با همون لباس مدرسه روی تخت خوابیدم .
.....
صبح با صدای آلارم گوشی از جام پاشدم ، سریع کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و به سمت پذیرایی رفتم اما تا خواستم از در عمارت برم بیرون صدای مامانم رو پشت سرم شنیدم و همین باعث شد وایسم .
جیسو : یوهان
برگشتم و گفتم : جانم مامان
اومد سمتم و گفت : بدون صبحونه میری ؟
یوهان : آره مامان نمیخورم
جیسو : چرا اینقدر هولی برای مدرسه رفتن قبلا اینجوری نبودی ؟
یوهان : درس دیگه مامان ، ببین با آدم چیکار میکنه
جیسو : درس ؟
یوهان : آره
یه تار آبروش رو داد بالا و با حالت شوخی گفت : بیشتر شبیه عاشقا شدی
خندیدم و خواستم چیزی بگم که بابام همین طور که از پله ها پایین میومد زودتر از من گفت : خب مگه اشکالی داره ، مگه من عاشق تو نشدم
یه نگاه بهم کرد و با لبخند کم رنگی گفت : خدافظ یوهان
براش دست تکون دادم و از مدرسه اومدم بیرون ، نمیدونم به نایون بگم یکی کپیه تو پیدا کردم یا نه ، ولش کن حتما مسخرم میکنه میگه منم یکی کپیه تو پیدا کردم .
(دایون ویو)
توی راه خونه بودم که مامانم زنگ زد ، آیکون سبز رو کشیدم و گفتم : بله مامان
ا/ت : مدرسه چطور بود ؟
دایون : خوب بود
ا/ت : تعطیل شدی ؟
دایون : آره دارم میام خونه
ا/ت : باشه مراقب خودت باش
گوشی رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم ، مدرسه خوبی بود حیاطش خیلی سرسبز بود از این خوشم اومد ، و اما اون پسره فکر کنم اون اولین نفر تو این مدرسس که باهاش حرف زدم اما خیلی تعجبی نگاهم میکرد انگار دنبال یه جواب بود که من باید بهش میگفتم به هرحال پسر بدی نبود قیافه جذابی هم داشت تو اون مدتی که کنارم نشسته بود تمام دختره داشتن نگاهمون میکردن
(یوهان ویو)
رفتم تو اتاق و خودم رو انداختم رو تخت چند دقیقه ای گذشت که با جرقه ای که تو ذهنم خورد از جام بلند شدم و رفتم سمت کیفم ، دفترم رو از توش آوردم بیرون و چندتا مسئله رو غلط توش حل کردم ، از نظرم کافی بود همین قدر میتونه کمک کنه ، دفترچه رو گذاشتم تو کیفم و دوباره روی تخت دراز کشیدم ، هنوزم فکرم جای دیگه ای بود ، جالب اینجاست که اون دختره .... قبل از اینکه حرفم تموم شه با دست زدم رو پیشونیم و گفتم : دایون نه دختره
جالب اینجاست که دایون دقیقا همسن نایونه ، احساس کردم مغزم داغ کرده تا حالا نشده بود تو مدرسه بغیر درس به چیز دیگه ای فکر کنم اما دایون الان کل توجه منو به خودش جلب کرده
مغزم رو از این فکرا خالی کردم و با همون لباس مدرسه روی تخت خوابیدم .
.....
صبح با صدای آلارم گوشی از جام پاشدم ، سریع کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و به سمت پذیرایی رفتم اما تا خواستم از در عمارت برم بیرون صدای مامانم رو پشت سرم شنیدم و همین باعث شد وایسم .
جیسو : یوهان
برگشتم و گفتم : جانم مامان
اومد سمتم و گفت : بدون صبحونه میری ؟
یوهان : آره مامان نمیخورم
جیسو : چرا اینقدر هولی برای مدرسه رفتن قبلا اینجوری نبودی ؟
یوهان : درس دیگه مامان ، ببین با آدم چیکار میکنه
جیسو : درس ؟
یوهان : آره
یه تار آبروش رو داد بالا و با حالت شوخی گفت : بیشتر شبیه عاشقا شدی
خندیدم و خواستم چیزی بگم که بابام همین طور که از پله ها پایین میومد زودتر از من گفت : خب مگه اشکالی داره ، مگه من عاشق تو نشدم
۲۲.۲k
۱۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.