سناریو چند پارتی از دازای و ا.ت
نکته : الان زمانیه که دازای هنوز داخل مافیاس
و اینکه لباستون و خودتونم اسلایدای بعدی
شما یکی از کسایی هستید که بخواطر بهده کار بودن به مافیا بندر الان براشون کار میکنید
ویو ا.ت
داشتم توی حیاط با کتابم و چنتا برگه به سمت دفتر حرکت میکردم که یکی رو دیدم
داشت خودشو با یه طناب و صندلی داشت از کنارم رد میشد
وقتی رسید به درخت واسم دست تکون داد و بهم گفت برم اونجا
رفتم سمتش که طنابو به سمتم گرفتو گفت : هی یه لحظه اینو نگه دار
طنابو ازش گرفتم بعد چند دقیقه طنابو ازم گرفت و مثل یه حلقه دار به درخت آویزون کرد
و شروع به راه رفتن به سمت در کردم
که یه دفعه گفت : ببینم نمیخوای جلومو بگیری ؟
اهی کشیدم و گفتم :چرا باید کسیو از کاری که خودم حسرتشو دارم منع کنم ؟
یه دفعه رئیسم با عصبانیت اومد سمتمون
رئسش:ببینم تو اینجا چه قلتی میکنی مگه قرار نبود زود برگه هارو تحویل بدی ها؟ (با داد)
ویو نویسنده (یعنی همون بنده)
دستشو برای زدن سیلی میاره بالا
یه دفعه دازای دستشو میگیره و سفت فشار میده جوری که داد و ناله مرد بالا میگیره
مرد:جناب اوسما؟
دازای:ببینم چطور جرعت میکنی سر صحبت ما بپری ها ؟
مرد:خ.یلی بب.خشید. اما این باید برگه هارو خیلی زود به من تحویل میداد تا خودشو ثبت کنم(با ترس و نکلت)
او.ن فقط یه برده حقیره
دازای دست اون مردو خیلی محکم میشکنه
صدای فریاد و گریه مرد بالا میگیره و اشکش در میاد و میوفته زمین
دازای:پس گفتی برده ها؟
از این به بعد اون مال منه فهمیدی ؟
اگه یه بار دیگه ببینم سعی داری روش دست بلند کنی همه اوستخونا تو خورد میکنم و شکنجت میدم فهمیدی ؟
مرد: ب ب ب بله
دازای چند لگد به دل مرد میزنه و دوتا از دنده هاشو میشکنه
دازای:بیاید این جمعش کنی (با داد و کمی عصبی)
و دوباره چنتا لگد بهش میزنه
تا میخواست لگد بعدی رو بزنه یه نگاه به اطرافش کرد
دید داری با بی خیالی اما کمی با سرعت به راحن ادامه میدی
دازای میدوعه سمتش و دنبالش میکنه
دازای:خوب بانوی من اسمت چیه. (با لبخنده چشم بسته)
ا.ت:.....
تو راهرو این بحث بازم ادامه داشت تا اینکه دازای دست ا.ت ترو کشید و برد داخل یه اوتاق خالی
تورو بین دیوار و خودش قفل کرد
و تو سعی کردی خودتو آزاد کنی که یه لگد به اون جاش زدی و در رفتی
رفتی داخل یکی از اوتاق و قایم شدی اما صدای دازای میومد
دازای:بانوی من انقد عضیت نکن دیگه کاریت ندارم که فقط میخوام مال من باشی
یه دفعه ........
من برم بخوابم تا مامانم با دمپایی نیوفتاده دنبالم
و اینکه لباستون و خودتونم اسلایدای بعدی
شما یکی از کسایی هستید که بخواطر بهده کار بودن به مافیا بندر الان براشون کار میکنید
ویو ا.ت
داشتم توی حیاط با کتابم و چنتا برگه به سمت دفتر حرکت میکردم که یکی رو دیدم
داشت خودشو با یه طناب و صندلی داشت از کنارم رد میشد
وقتی رسید به درخت واسم دست تکون داد و بهم گفت برم اونجا
رفتم سمتش که طنابو به سمتم گرفتو گفت : هی یه لحظه اینو نگه دار
طنابو ازش گرفتم بعد چند دقیقه طنابو ازم گرفت و مثل یه حلقه دار به درخت آویزون کرد
و شروع به راه رفتن به سمت در کردم
که یه دفعه گفت : ببینم نمیخوای جلومو بگیری ؟
اهی کشیدم و گفتم :چرا باید کسیو از کاری که خودم حسرتشو دارم منع کنم ؟
یه دفعه رئیسم با عصبانیت اومد سمتمون
رئسش:ببینم تو اینجا چه قلتی میکنی مگه قرار نبود زود برگه هارو تحویل بدی ها؟ (با داد)
ویو نویسنده (یعنی همون بنده)
دستشو برای زدن سیلی میاره بالا
یه دفعه دازای دستشو میگیره و سفت فشار میده جوری که داد و ناله مرد بالا میگیره
مرد:جناب اوسما؟
دازای:ببینم چطور جرعت میکنی سر صحبت ما بپری ها ؟
مرد:خ.یلی بب.خشید. اما این باید برگه هارو خیلی زود به من تحویل میداد تا خودشو ثبت کنم(با ترس و نکلت)
او.ن فقط یه برده حقیره
دازای دست اون مردو خیلی محکم میشکنه
صدای فریاد و گریه مرد بالا میگیره و اشکش در میاد و میوفته زمین
دازای:پس گفتی برده ها؟
از این به بعد اون مال منه فهمیدی ؟
اگه یه بار دیگه ببینم سعی داری روش دست بلند کنی همه اوستخونا تو خورد میکنم و شکنجت میدم فهمیدی ؟
مرد: ب ب ب بله
دازای چند لگد به دل مرد میزنه و دوتا از دنده هاشو میشکنه
دازای:بیاید این جمعش کنی (با داد و کمی عصبی)
و دوباره چنتا لگد بهش میزنه
تا میخواست لگد بعدی رو بزنه یه نگاه به اطرافش کرد
دید داری با بی خیالی اما کمی با سرعت به راحن ادامه میدی
دازای میدوعه سمتش و دنبالش میکنه
دازای:خوب بانوی من اسمت چیه. (با لبخنده چشم بسته)
ا.ت:.....
تو راهرو این بحث بازم ادامه داشت تا اینکه دازای دست ا.ت ترو کشید و برد داخل یه اوتاق خالی
تورو بین دیوار و خودش قفل کرد
و تو سعی کردی خودتو آزاد کنی که یه لگد به اون جاش زدی و در رفتی
رفتی داخل یکی از اوتاق و قایم شدی اما صدای دازای میومد
دازای:بانوی من انقد عضیت نکن دیگه کاریت ندارم که فقط میخوام مال من باشی
یه دفعه ........
من برم بخوابم تا مامانم با دمپایی نیوفتاده دنبالم
۱.۴k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.