Part : 1۷
Part : 1۷ 《بال های سیاه》
نگاه این دو نفر به هم گره خورده بود...
ماریا تپش قلبش رو حس نمی کرد...اصن نمیدونست قلبش میتپه یا نه...
اون پسر...اون خودش بود!
همونی که دوهزار سال براش عزاداری کرد....
اما حالا زنده بود...جلوش وایساده بود... با همون قیافه...با موهایی بلند تر از اون موقع... با همون چشم ها...
جوشش اشک روی تویه چشماش حس می کرد...نگاه پسر...نگاه دو هزار سال پیشش نبود...اون حسی که نگاهِ گذشته اش داشت الان وجود نداشت..
الان باید می پرید بغلش...می بوسیدش..
اما نگاه پسر نشون میداد که چیزی از گذشته اشون یادش نمیاد..
بلاخره اشکاش راهشون رو به گونه اش باز کردن..تویه چشمایه پسر داشت نگاه می کرد و اشک میریخت...
پسر ناگهان از این کار دختر تعجب کرد..فکر کرد که دختر به خاطر برخورد با اون دردش گرفته و اشک می ریزه...پس دو دوستش رو روی شونه های ظریف و لاغر دختر قرار داد و با مهربونی ازش پرسید:
_ خانوم؟ شما خوبین؟ جاییتون درد گرفته که گریه میکنین؟
گریه های دختر شدت گرفت...
پسر بیشتر وحشت کرد و فکر کرد که حتما آسیب جدی به دختر وارد شده...
_ خ..خانوم؟! من..واقعا متأسفم که بهتون برخورد کردم..اگه واقعا آسیب جدی دیدین الان می برمتون بیمارستان..شماره ی کسی از نزدیکانتون هست که بهش زنگ بزنم و بهشون حال شما رو بگم؟ همسرتون؟! دوستی؟!آشنایی؟!
دخترک تویه دنیای خودش بود..اما باید به خودش مسلط میشد..
اما مگه میشد؟واقعا میشد تحمل کرد کسی که عاشقانه هزاران سال اونو پرستیدی الان زنده جلوی چشمات باشه..اما تو رو نشناسه!
اما به هر سختی که بود روی دو تا پاش ایستاد..و تویه چشمایه نگران پسر زل زد...باید این سوالو ازش می پرسید:
تو...تو..منو یادت نمیاد؟!
پسر کاملا شوکه به دختر نگاه کرد..تا حالا اونو جایی ندیده بود..
_ن..نه..این اولین بارِ که شما رو می بینم..شما منو میشناسین؟
مطمئنین به سرتون ضربه ای وارد نشده؟!
آره..اگه هنوز همون جونگکوکی قبلا باشی تورو میشناسم...خیلی خوب..
هر چی مربوط به تورو تویه قلبم حک کردم..علایقت..عادت هات..حتی نگاهت..حرفایی که بهم میزدی...
_ این اولین باره که من شما رو میبینم..ولی چطور ممکنه؟!مطمئنین منو با کسی اشتباه نگرفتین؟
رنگ بنفش گل ها رو دوست داری...بین میوه ها سیب رو ترجیح میدی..واسه ی همین همیشه برات با خودم سیب قرمز می آوردم..بین نوشیدنی ها ترکیب دو تا چیز رو با هم خیلی دوست داشتی..که تویه این دنیا بهش میگن شیرموز..تو به حیوونا هم علاقه داشتی..همینطور هم نقاشی!
نگاه این دو نفر به هم گره خورده بود...
ماریا تپش قلبش رو حس نمی کرد...اصن نمیدونست قلبش میتپه یا نه...
اون پسر...اون خودش بود!
همونی که دوهزار سال براش عزاداری کرد....
اما حالا زنده بود...جلوش وایساده بود... با همون قیافه...با موهایی بلند تر از اون موقع... با همون چشم ها...
جوشش اشک روی تویه چشماش حس می کرد...نگاه پسر...نگاه دو هزار سال پیشش نبود...اون حسی که نگاهِ گذشته اش داشت الان وجود نداشت..
الان باید می پرید بغلش...می بوسیدش..
اما نگاه پسر نشون میداد که چیزی از گذشته اشون یادش نمیاد..
بلاخره اشکاش راهشون رو به گونه اش باز کردن..تویه چشمایه پسر داشت نگاه می کرد و اشک میریخت...
پسر ناگهان از این کار دختر تعجب کرد..فکر کرد که دختر به خاطر برخورد با اون دردش گرفته و اشک می ریزه...پس دو دوستش رو روی شونه های ظریف و لاغر دختر قرار داد و با مهربونی ازش پرسید:
_ خانوم؟ شما خوبین؟ جاییتون درد گرفته که گریه میکنین؟
گریه های دختر شدت گرفت...
پسر بیشتر وحشت کرد و فکر کرد که حتما آسیب جدی به دختر وارد شده...
_ خ..خانوم؟! من..واقعا متأسفم که بهتون برخورد کردم..اگه واقعا آسیب جدی دیدین الان می برمتون بیمارستان..شماره ی کسی از نزدیکانتون هست که بهش زنگ بزنم و بهشون حال شما رو بگم؟ همسرتون؟! دوستی؟!آشنایی؟!
دخترک تویه دنیای خودش بود..اما باید به خودش مسلط میشد..
اما مگه میشد؟واقعا میشد تحمل کرد کسی که عاشقانه هزاران سال اونو پرستیدی الان زنده جلوی چشمات باشه..اما تو رو نشناسه!
اما به هر سختی که بود روی دو تا پاش ایستاد..و تویه چشمایه نگران پسر زل زد...باید این سوالو ازش می پرسید:
تو...تو..منو یادت نمیاد؟!
پسر کاملا شوکه به دختر نگاه کرد..تا حالا اونو جایی ندیده بود..
_ن..نه..این اولین بارِ که شما رو می بینم..شما منو میشناسین؟
مطمئنین به سرتون ضربه ای وارد نشده؟!
آره..اگه هنوز همون جونگکوکی قبلا باشی تورو میشناسم...خیلی خوب..
هر چی مربوط به تورو تویه قلبم حک کردم..علایقت..عادت هات..حتی نگاهت..حرفایی که بهم میزدی...
_ این اولین باره که من شما رو میبینم..ولی چطور ممکنه؟!مطمئنین منو با کسی اشتباه نگرفتین؟
رنگ بنفش گل ها رو دوست داری...بین میوه ها سیب رو ترجیح میدی..واسه ی همین همیشه برات با خودم سیب قرمز می آوردم..بین نوشیدنی ها ترکیب دو تا چیز رو با هم خیلی دوست داشتی..که تویه این دنیا بهش میگن شیرموز..تو به حیوونا هم علاقه داشتی..همینطور هم نقاشی!
۵.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.