↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟷𝟿
"یک هفته بعد"
رو صندلی کافه نشسته بود و کتاب مورد علاقش رو میخوند..
کافه خلوت شده بود و هیچ مشتری داخل کافه نبود
همین باعث میشد کتاب بهتر از قبل به دلش بشینه!
که یهو زنگوله در کافه به صدا در اومد
به سمت جای مخصوصش رفت و منتظر مشتری شد
ا/ت:سلام خوش اومدین
_سلام،ببخشید یه آیس کافی میخواستم
بعداز اینکه مشتری اینو گفت شروع به درست کردن آیس کافی کرد
¹²ظهر به وقت لندن
بعداز شستن آخرین ظرف به سمت مبل پذیرایی رفت
به سگی که رو زمین دراز کشیده بود و داشت لذت میبرد خیره شد
با خستگی به چشمای سگی که داشت بهش نگاه میکرد نگاه کرد و گفت
جونگکوک:بم،دیگه خسته شدم
بم باحالت سوالی نگاش کرد
با ضربه ای که به سرش زد،بم شروع به پارس کردن کرد
جونگکوک:مثلا الان این میفهمه من چی میگم،جالبه انقدر دیوونه شدم که دارم با یه سگ حرف میزنم؟
که یهو زنگ در به صدا در اومد
با کلافگی تمام بلندشد و به سمت در رفت
بعدزا باز کردن در با جسم شاد و خندون ته یان مواجه شد
باهم دیگه تو لندن دوست شده بودن
یجورایی همکار بودن،از وقتی اومده بود لندن رفت یه شرکت تا کار کنه...ولی برای خودش شرکت نساخت
با لبخند فیک دوستشو به خونه هدایت کرد
ته یان که متوجه کسل بودن و کلافگی جونگکوک شد
بعداز نشستن رو مبل گفت
ته یان: جونگکوک؟خوبی؟
جونگکوک با لبخندی که فیک بود گفت
جونگکوک:خوبم نگران نباش
ته یان دوباره پرسید
ته یان:جونگکوک! بنظر خوب نمیای..چت شده؟
جونگکوک با گفتن این حرف نشست رو مبل
با صدایی که از ته چاه میومد گفت
جونگکوک:دلم براش تنگ شد..
ته یان با حالت سوالی به جونگکوک نگاه کرد
ته یان:با دوست دخترت کات کردی؟ پسر این مگه ناراحتی داره؟
جونگکوک با لبخند بیجون و ناراحت به ته یان نگاه کرد
جونگکوک:یک ماهه طلاق گرفتم
ته یان که تعجب کرده بود
با همون حالت گفت
ته یان:بهت خیانت کرد؟
جونگکوک سرشو به علامت نه تکون داد
ته یان دوباره سوال پرسید
بعداز این سوال جونگکوک چشماش پر از اشک شد....ادامه دارد
شرطا:
لایک ۴۰
کامنت ۲۴
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟷𝟿
"یک هفته بعد"
رو صندلی کافه نشسته بود و کتاب مورد علاقش رو میخوند..
کافه خلوت شده بود و هیچ مشتری داخل کافه نبود
همین باعث میشد کتاب بهتر از قبل به دلش بشینه!
که یهو زنگوله در کافه به صدا در اومد
به سمت جای مخصوصش رفت و منتظر مشتری شد
ا/ت:سلام خوش اومدین
_سلام،ببخشید یه آیس کافی میخواستم
بعداز اینکه مشتری اینو گفت شروع به درست کردن آیس کافی کرد
¹²ظهر به وقت لندن
بعداز شستن آخرین ظرف به سمت مبل پذیرایی رفت
به سگی که رو زمین دراز کشیده بود و داشت لذت میبرد خیره شد
با خستگی به چشمای سگی که داشت بهش نگاه میکرد نگاه کرد و گفت
جونگکوک:بم،دیگه خسته شدم
بم باحالت سوالی نگاش کرد
با ضربه ای که به سرش زد،بم شروع به پارس کردن کرد
جونگکوک:مثلا الان این میفهمه من چی میگم،جالبه انقدر دیوونه شدم که دارم با یه سگ حرف میزنم؟
که یهو زنگ در به صدا در اومد
با کلافگی تمام بلندشد و به سمت در رفت
بعدزا باز کردن در با جسم شاد و خندون ته یان مواجه شد
باهم دیگه تو لندن دوست شده بودن
یجورایی همکار بودن،از وقتی اومده بود لندن رفت یه شرکت تا کار کنه...ولی برای خودش شرکت نساخت
با لبخند فیک دوستشو به خونه هدایت کرد
ته یان که متوجه کسل بودن و کلافگی جونگکوک شد
بعداز نشستن رو مبل گفت
ته یان: جونگکوک؟خوبی؟
جونگکوک با لبخندی که فیک بود گفت
جونگکوک:خوبم نگران نباش
ته یان دوباره پرسید
ته یان:جونگکوک! بنظر خوب نمیای..چت شده؟
جونگکوک با گفتن این حرف نشست رو مبل
با صدایی که از ته چاه میومد گفت
جونگکوک:دلم براش تنگ شد..
ته یان با حالت سوالی به جونگکوک نگاه کرد
ته یان:با دوست دخترت کات کردی؟ پسر این مگه ناراحتی داره؟
جونگکوک با لبخند بیجون و ناراحت به ته یان نگاه کرد
جونگکوک:یک ماهه طلاق گرفتم
ته یان که تعجب کرده بود
با همون حالت گفت
ته یان:بهت خیانت کرد؟
جونگکوک سرشو به علامت نه تکون داد
ته یان دوباره سوال پرسید
بعداز این سوال جونگکوک چشماش پر از اشک شد....ادامه دارد
شرطا:
لایک ۴۰
کامنت ۲۴
۲۳.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.