"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 68
ویو ا/ت
پ/کوک: تو که قبلا با کسی نبودی که
ا/ت: نه
م/کوک: پس میری ازمایش میدی اونوقت معلوم میشه
کوک: اما مادر...
ا/ت: باشه قبوله
م/کوک: اوکی
پدر و مادر رفتن پایین.رو به جونگکوک گفتم:
ا/ت: دیدی راست گفتم*لبخنده غمگین*
کوک: ا/ت
ا/ت: ای کاش بهشون نمیگفتیم
کوک: پس کی میگفتیم؟
ا/ت: یکی دو هفته بعد از ازدواجمون حداقل
کوک: امم حرفی ندارم
کوک: ولی نمیتونن چیزی بگن...
ا/ت: فعلا که گفتن*سرد*
کوک: ا/ت دیگه بهشون گفتیمو تموم شد رفت الانم ناراحت نباش من بهشون میفهمونم که داریم راستشو میگیم.باشه؟
ا/ت: باشه
دراز کشیدمو پتو رو کشیدم روی خودم هق هق ارومی از گلوم اومد بیرون که جونگکوک فهمید.
جونگکوک اومد کنارم نشستو دستشو نوازش وار روی سرم کشیدم.
کوک: ا/ت ناراحت نباش همچی درست میشه
هیچی بهش نگفتم
سعی میکرد پتو رو از روی سرم برداره اما نذاشتم نمیخواستم صورتمو وقتی گریه میکنم ببینه.
خیلی حالم بد بود از اینکه پدر و مادر چنین فکری بکنن برام سخت بود.من پدر و مادر ندارم و جز هانا کسی رو ندارم.اومیدوار بودم که حداقل خانواده ی جونگکوک ی پشت گرمیه خوبی برای من باشن اما میدونم که پدر و مادر من رو به عنوان دخترشون دوست دارن.پس چرا اینجوری شده ان؟نمیدونم.دیگه هیچی نمیدونم
ولی اومیدوارم قبول کنن که من دارم راستشو میگم.
وقتی که اومدم یکم حالشون خوب نبود انگاری انتظار اینکه بفهمن من حامله هستم رو هم نداشتن اما یجورایی انتظارشو داشتن.
انگار یکی بهشون گفته بود
یعنی کی بهشون گفته بود؟
خدمتکارا؟اونا چیزی نمیدونن وقتی که من نمیدونستم اونا چجوری میخواستن بدونن؟
اجوما؟اونم نمیدونه.پس کی میدونه؟
واییی دیونه شدم واقعا.
انقدر توی فکر بودم که دیگه نفهمیپم کی خوابم برد.
ادامه دارد...
پارت 68
ویو ا/ت
پ/کوک: تو که قبلا با کسی نبودی که
ا/ت: نه
م/کوک: پس میری ازمایش میدی اونوقت معلوم میشه
کوک: اما مادر...
ا/ت: باشه قبوله
م/کوک: اوکی
پدر و مادر رفتن پایین.رو به جونگکوک گفتم:
ا/ت: دیدی راست گفتم*لبخنده غمگین*
کوک: ا/ت
ا/ت: ای کاش بهشون نمیگفتیم
کوک: پس کی میگفتیم؟
ا/ت: یکی دو هفته بعد از ازدواجمون حداقل
کوک: امم حرفی ندارم
کوک: ولی نمیتونن چیزی بگن...
ا/ت: فعلا که گفتن*سرد*
کوک: ا/ت دیگه بهشون گفتیمو تموم شد رفت الانم ناراحت نباش من بهشون میفهمونم که داریم راستشو میگیم.باشه؟
ا/ت: باشه
دراز کشیدمو پتو رو کشیدم روی خودم هق هق ارومی از گلوم اومد بیرون که جونگکوک فهمید.
جونگکوک اومد کنارم نشستو دستشو نوازش وار روی سرم کشیدم.
کوک: ا/ت ناراحت نباش همچی درست میشه
هیچی بهش نگفتم
سعی میکرد پتو رو از روی سرم برداره اما نذاشتم نمیخواستم صورتمو وقتی گریه میکنم ببینه.
خیلی حالم بد بود از اینکه پدر و مادر چنین فکری بکنن برام سخت بود.من پدر و مادر ندارم و جز هانا کسی رو ندارم.اومیدوار بودم که حداقل خانواده ی جونگکوک ی پشت گرمیه خوبی برای من باشن اما میدونم که پدر و مادر من رو به عنوان دخترشون دوست دارن.پس چرا اینجوری شده ان؟نمیدونم.دیگه هیچی نمیدونم
ولی اومیدوارم قبول کنن که من دارم راستشو میگم.
وقتی که اومدم یکم حالشون خوب نبود انگاری انتظار اینکه بفهمن من حامله هستم رو هم نداشتن اما یجورایی انتظارشو داشتن.
انگار یکی بهشون گفته بود
یعنی کی بهشون گفته بود؟
خدمتکارا؟اونا چیزی نمیدونن وقتی که من نمیدونستم اونا چجوری میخواستن بدونن؟
اجوما؟اونم نمیدونه.پس کی میدونه؟
واییی دیونه شدم واقعا.
انقدر توی فکر بودم که دیگه نفهمیپم کی خوابم برد.
ادامه دارد...
۳.۹k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.