part1 / پارت اول
part1 / پارت اول
#قاتل_منِ_قبلی
ژانر : #عاشقانه _ #غمگین _ #درام
آتوسا :
کاهویی از سالادم برداشتم و خوردم.
بعد از مدتی با مامانموبابام کنار هم بودیم و باهم غذا میخوردیم..
خوشحال بودم..همگی خوشحال بودیم
بابا : آتوسا تو که این مدت برات مشکلی پیش نیومد؟ تو درسات یا دوستات ..؟
آتوسا : نه باباجون بهرحال داری برای ما پول درمیاری..اگه هم دیگه نریم جای دیگه واقعا خوشحال تر میشم.
مامان : خب عزیزم خودت میگی که..
آتوسا : گفتم خوشحال میشم مامی
ناگهان میز لرزید..
به گوشی بابا نگاهی انداختم که زنگ میخورد.. هرکی که بود شمارش ناشناس بود.
بابا گوشیشو برداشت و به سمت دسشویی رفت..
به زمین خیره شدم که مامانم دستامو گرفت و اروم گفت :
چیزی نمیشه نگران نباش..بازم تولدت مبارک.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
منتظر بابام بودم..یعنی باز چخبر بود؟ ته دلم دعا میکردم از این شهر لعنتی دیگه نریم خسته شده بودم!!!
با اومدن بابا از روی میز یهو بلند شدم .
بابا : بشین دخترم..
آتوسا : اوکی.. خب کی بود چی میخواست ؟
بابا : هیچی یکی از دوستام بود..زنگ زده بود خب حالمو بپرسه شما غذاتونو بخورید سرد میشه
آتوسا : نفس عمیقی کشیدم. خیالم راحت شد.
مشغول خوردن غذا بودم که بابا هدیه ای جلوم گذشت.. چشمام گرد شد و لبخندی زدم : بابا این چیه؟
مامان : بازش کن میبینی!
آتوسا : با ذوق باز کردم که با یه گوشی مواجه شدم.
از خوشحالی غذا پریده بود گلوم
سرفه میکردم ولی در همون حین هم هی تشکر میکردم.
.
اون شب گذشت..
روزام عادی میگذشت میرفتم مدرسه میومدم درس میخوندم و میخوابیدم
هرازگاهی هم تلویزیون نگاه میکردم البته فقط برای روزای تعطیل که وقت بیشتری داشتم..
اما یک روز..
#رمان #عاشقانه #ناراحت #ویسگون #خوشحال #رستوران #اسلایم #کیوت #خوردنی #غذا #تهیونگ #بی_تی_اس #فیک #مافیا #جانکوک #تهیون #تی_اکس_تی #نامجون #جیهوپ #شوگا #جیمین #جین #یونجون #سوبین #بومگیو #کای #اکسو #آرمی #اکسوال
#قاتل_منِ_قبلی
ژانر : #عاشقانه _ #غمگین _ #درام
آتوسا :
کاهویی از سالادم برداشتم و خوردم.
بعد از مدتی با مامانموبابام کنار هم بودیم و باهم غذا میخوردیم..
خوشحال بودم..همگی خوشحال بودیم
بابا : آتوسا تو که این مدت برات مشکلی پیش نیومد؟ تو درسات یا دوستات ..؟
آتوسا : نه باباجون بهرحال داری برای ما پول درمیاری..اگه هم دیگه نریم جای دیگه واقعا خوشحال تر میشم.
مامان : خب عزیزم خودت میگی که..
آتوسا : گفتم خوشحال میشم مامی
ناگهان میز لرزید..
به گوشی بابا نگاهی انداختم که زنگ میخورد.. هرکی که بود شمارش ناشناس بود.
بابا گوشیشو برداشت و به سمت دسشویی رفت..
به زمین خیره شدم که مامانم دستامو گرفت و اروم گفت :
چیزی نمیشه نگران نباش..بازم تولدت مبارک.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
منتظر بابام بودم..یعنی باز چخبر بود؟ ته دلم دعا میکردم از این شهر لعنتی دیگه نریم خسته شده بودم!!!
با اومدن بابا از روی میز یهو بلند شدم .
بابا : بشین دخترم..
آتوسا : اوکی.. خب کی بود چی میخواست ؟
بابا : هیچی یکی از دوستام بود..زنگ زده بود خب حالمو بپرسه شما غذاتونو بخورید سرد میشه
آتوسا : نفس عمیقی کشیدم. خیالم راحت شد.
مشغول خوردن غذا بودم که بابا هدیه ای جلوم گذشت.. چشمام گرد شد و لبخندی زدم : بابا این چیه؟
مامان : بازش کن میبینی!
آتوسا : با ذوق باز کردم که با یه گوشی مواجه شدم.
از خوشحالی غذا پریده بود گلوم
سرفه میکردم ولی در همون حین هم هی تشکر میکردم.
.
اون شب گذشت..
روزام عادی میگذشت میرفتم مدرسه میومدم درس میخوندم و میخوابیدم
هرازگاهی هم تلویزیون نگاه میکردم البته فقط برای روزای تعطیل که وقت بیشتری داشتم..
اما یک روز..
#رمان #عاشقانه #ناراحت #ویسگون #خوشحال #رستوران #اسلایم #کیوت #خوردنی #غذا #تهیونگ #بی_تی_اس #فیک #مافیا #جانکوک #تهیون #تی_اکس_تی #نامجون #جیهوپ #شوگا #جیمین #جین #یونجون #سوبین #بومگیو #کای #اکسو #آرمی #اکسوال
۵.۳k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.