عشق دردناک پارت28
......ا.ت
چشمام رو باز کردم رو زمین افتاده بودم درست همون جا افتاده بودم اما هوا روشن بود یعنی صبح شده بود یک دفعه همه چی یادم اومد اون سوریون عو*ضی چطور اون عکس ها رو گیر اورده بو اونم اینقدر سریع جونگکوک هم اینقدر بی رحم بود که باز مثل همیشه حتی به خودش زحمت نداده منو بزاره رو تخت و همونجا ولم کرده سرم داشت منفجر میشد باید میرفتم تو اتاقم تا یه مسکن بخورم پاشدم اما یک دفعه خو*ن دماغ شدم به سمت سرویس تو اتاق دویدم بعد چند دقیقه بند اومد ابی به صورتم زدم اومدم بیرون سمت در رفتم دستگیر در رو بالا و پایین کردم اما انگار قفل بود به در زدم
ا.ت:درو باز کنید
اما جواب نبود محکم تر در زدم و صداشون کردم که اینبار صدای اروم اجوما از پشت پر اومد
اجوما: خانم اقا اجازه نمیدن درو باز کنم الانم منو فرستاد که بگم سر و صدا نکنید
اه عو*ضی ها نالیدم
ا.ت: خواهش میکنم سرم خیلی درد میکنه باید برم اتاقم
اجوما:بخدا اقا نمیزاره دخترم من نمیتونم کاری کنم متاسفم
میدونستم جونگکوک اجازه نمیده اون کاری کنه
ا.ت:باشه ممنون
رفتم رو تخت نشستم سرمو بین دستام گرفتم خدا یرم داره منفجر میشهههه ساعت ها پشت سر هم گذاشت دیگه شب شده بود حتی کسی نیومده بود سرم هنوز خیلی درد میکرد به طوری که گریه ام گرفته بو و هم خیلی گشنه ام بود شاید به خاطر بچه بود حتی نمیگن که من اینجا یه زن حا*مله ام و گشنم میشه الحق که بی رحمی جونگکوک
......(سه روز بعد)
از گشنگی و سر درد داشتم می*مردم این سه روز هیچکس بهم سر نزد اجوما یبار خواست برام غذا بیاره که سوریون قشقرق به پا کرد و نذاشت بازم شب شده بود بی جون افتاده بودم که در اتاق باز شد از شونه های پهنش معلوم بود خودشه اومد تو خنده تمسخر آمیز ی کرد وگفت
جونگکوک :میبینم هنوز زنده ای
نالیدم
ا.ت: خواهش میکنم جونگکوک خیلی درد دارم گشنمه کمکم کن
اما بلند خندید و دست به جیب بهم خیره شد
جونگکوک:بهت کمک کنم...هه...من به یه خیانت کار هر*زه کمک نمیکنم
اسکام سرازیر شد با یکم جونی که برام مونده بود پاشدم خیره بهش نالیدم
ا.ت:این حق من نیست جونگکوک...تو داری به خاطر یه هر*زه زن و بچه به دنیا نیومده ات رو می*کشی
عصبی به سمتم اومد و تو یورتم غرید
جونگکوک: اون بچه یه حرو*مزاده ست میخوای باور کنم یه زن خوبی هه همین که نک*شتمت خودش زیاده بیا برو بیرون تا بعداً یه فکری به حالت کنم
خودش سریع رفت بیرون و من مونده بودم هر جور بود با
بد بختی رفتم تو اتاقم اجوما سریع با به سینی غذا اومد با اینکه میلی نداشتم اما به خاطر بچه و اسرار های اجوما خوردم و بعد یه دوش گرفتم و مسکن خوردم و خوابیدم
....(یک هفته بعد)
حالم بهتر بود چون اون دوتا خونه نبودن از اتاق اومدم بیرون و با اجوما تو سالن داشتیم حرف میزدیم که حرفمون با اومدنشون قطع شد و با حرف بعدی شون از تعجب شاخ در اوردم
لایک140
کامنت200
چشمام رو باز کردم رو زمین افتاده بودم درست همون جا افتاده بودم اما هوا روشن بود یعنی صبح شده بود یک دفعه همه چی یادم اومد اون سوریون عو*ضی چطور اون عکس ها رو گیر اورده بو اونم اینقدر سریع جونگکوک هم اینقدر بی رحم بود که باز مثل همیشه حتی به خودش زحمت نداده منو بزاره رو تخت و همونجا ولم کرده سرم داشت منفجر میشد باید میرفتم تو اتاقم تا یه مسکن بخورم پاشدم اما یک دفعه خو*ن دماغ شدم به سمت سرویس تو اتاق دویدم بعد چند دقیقه بند اومد ابی به صورتم زدم اومدم بیرون سمت در رفتم دستگیر در رو بالا و پایین کردم اما انگار قفل بود به در زدم
ا.ت:درو باز کنید
اما جواب نبود محکم تر در زدم و صداشون کردم که اینبار صدای اروم اجوما از پشت پر اومد
اجوما: خانم اقا اجازه نمیدن درو باز کنم الانم منو فرستاد که بگم سر و صدا نکنید
اه عو*ضی ها نالیدم
ا.ت: خواهش میکنم سرم خیلی درد میکنه باید برم اتاقم
اجوما:بخدا اقا نمیزاره دخترم من نمیتونم کاری کنم متاسفم
میدونستم جونگکوک اجازه نمیده اون کاری کنه
ا.ت:باشه ممنون
رفتم رو تخت نشستم سرمو بین دستام گرفتم خدا یرم داره منفجر میشهههه ساعت ها پشت سر هم گذاشت دیگه شب شده بود حتی کسی نیومده بود سرم هنوز خیلی درد میکرد به طوری که گریه ام گرفته بو و هم خیلی گشنه ام بود شاید به خاطر بچه بود حتی نمیگن که من اینجا یه زن حا*مله ام و گشنم میشه الحق که بی رحمی جونگکوک
......(سه روز بعد)
از گشنگی و سر درد داشتم می*مردم این سه روز هیچکس بهم سر نزد اجوما یبار خواست برام غذا بیاره که سوریون قشقرق به پا کرد و نذاشت بازم شب شده بود بی جون افتاده بودم که در اتاق باز شد از شونه های پهنش معلوم بود خودشه اومد تو خنده تمسخر آمیز ی کرد وگفت
جونگکوک :میبینم هنوز زنده ای
نالیدم
ا.ت: خواهش میکنم جونگکوک خیلی درد دارم گشنمه کمکم کن
اما بلند خندید و دست به جیب بهم خیره شد
جونگکوک:بهت کمک کنم...هه...من به یه خیانت کار هر*زه کمک نمیکنم
اسکام سرازیر شد با یکم جونی که برام مونده بود پاشدم خیره بهش نالیدم
ا.ت:این حق من نیست جونگکوک...تو داری به خاطر یه هر*زه زن و بچه به دنیا نیومده ات رو می*کشی
عصبی به سمتم اومد و تو یورتم غرید
جونگکوک: اون بچه یه حرو*مزاده ست میخوای باور کنم یه زن خوبی هه همین که نک*شتمت خودش زیاده بیا برو بیرون تا بعداً یه فکری به حالت کنم
خودش سریع رفت بیرون و من مونده بودم هر جور بود با
بد بختی رفتم تو اتاقم اجوما سریع با به سینی غذا اومد با اینکه میلی نداشتم اما به خاطر بچه و اسرار های اجوما خوردم و بعد یه دوش گرفتم و مسکن خوردم و خوابیدم
....(یک هفته بعد)
حالم بهتر بود چون اون دوتا خونه نبودن از اتاق اومدم بیرون و با اجوما تو سالن داشتیم حرف میزدیم که حرفمون با اومدنشون قطع شد و با حرف بعدی شون از تعجب شاخ در اوردم
لایک140
کامنت200
۵۶.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.