**گذشته ی سیاه **p27
ایپک ویو ...
تلفن تهیونگ تموم شد ..... من خیلی ذوق داشتم خیلی ،ولی خجالت ام میکشیدم .... من چجوری قراره اونجا زندگی کنم .... ولی حداقل امنیت و آرمش دارم.... حداقل دیگه کابوس نمیبینم ..... اما من چجوری لطف تهیونگ و جبران کنم... سرمو انداختم پایین و به دریا خیره شدم ... قدم های تهیونگ و سمت خودم حس میکردم ... همینجوری نگا میکردم که دستی آروم چونه ام و کشید بالا .... ولی هنوز به دریا خیره بودم .... که این دفعه با دستش صورتم و سمت آهنربا هاش هدایت کرد ... یه قدم فاصله مون بود ....اون به من دست زد ولی من هیچ احساس ترسی نداشتم ....... فقط بهم آرامش میداد ....لمس اون به من آرمش القا میکرد نه ترس سواستفاده....
دوباره به چشمای خوشگلش خیره شدم ... این چشما خیلی آرامش داره ... رنگشون قهوه ای سوخته بود ....سوخته ... خیلی ها سوختن تو این چشم ها... خوش به حال کسی که صاحب این چشماس ... من هیچوقت نمیتونم این چشم ها رو داشته باشم هیچوقت .......دارم چی بلغور میکنم ... نمیدونم ... من احساسات ام و درک نمیکنم .. احساسته من چی میخوان؟ چی میخوان از این پسر قد بلندی که واسه نگا کردن بهش باید سرمو بگیرم بالا ؟ اصلا درک نمیکنم .... ولی صدای تپش قلبم و به وضوح میشنیدم.... داره قوقا به پا میکنه این قلب .... با لبخندش این سوکتی که هر لحظه منو بیشتر جذب میکرد شکست ... دستش زیر چونه ام بود ... قلبم تند تند میزد ... طوری که قفسه ی سینه ام بالا پایین میشد .... اما از ترس نبود ... نمیدونم از چیه ولی هرچی که هست ترس من از این پسر نیس (تهیونگ متوجه میشه و فکر میکنه ایپک ترسیده)
دستش و یهو کشید و انداخت پشت سرش ... موهاشو خاروند.....
تهیونگ : ایپک ببخشید ولی منظوری نداشتم
چی بهش بگم .. بگم قلبم ازت نمیترسه؟ چی بهش بگم وقتی خودم نمیدونم احساسات ام چی میگن و چی میخوان ...
ایپک : اشکالی نداره ...(مکث)بیخیال بهش فکر نکن (لبخند)....
تهیونگ : چی میخواستم بگم (دستاش و میکنه تو جیبش و با بشکن میگه )آها .... الان میریم از اون خونه ی تاریک و سیاه هرچی که ضروری هست و برمیدارم و میریم امارت من ... منتظر میمونیم تا خونه واست حاضر شه ( لبخند مستطیلی)
لبخندش شبیه چهار ضلعی شد ....یادمه بهم گف بچه که بود بهش خیلی میگفتن ...
سرمو کج کردمو گفتم
ایپک : واقعا راس میگن که لبخند مستطیلی داری (لبخند محو)
یه چشمک زد که قلبم هوری ریخت و گفت
تهیونگ : تو هم زغال اخته ی منی ؟ هوممم ؟
ایپک: زغال اخته ؟؟
سرمو کج تر کردم و چشمامو شبیه گربه ها کردم و گفتم
ایپک : من کجام زغال اخته اس ؟
قیافه اش یجوری شد ... انگار دوس داشت یه چیزی بگه ... نفهمیدم چش شد...
تهیونگ : بسته بیا بریم (چشاش خمار شده)این همه دیوونه ام نکن (چشای خمار)
چرا این شکلی شد شونه هامو بالا انداختم و رفتم پیش متورش وایسادم
ایپک : بیا دیگه (نارحت)تو که خیلی دوس داری هرچه زود تر بریم ...
نمیدونم چرا ولی نارحت شدم از حرفش .... اومد سوار متور شد و منم سوارش شدم ....
دستش و برد روی سوئیچ و میخواست بچرخونه و استارت بزنه که مکث کرد و گف
تهیونگ : زغال اخته ازم بگیر
هیچی نگفتم و ازش نگرفتم ...نکنه میخواد مثل دیشب گاز بده ... نه سکته میزنم .... دودل بودم بگیرمش یا نه که گف
تهیونگ : باشه خودت خواستی
دستش و برد رو سوئیچ که بچرخونه زود بغلش کردم ....محکم بغلش کردم ...صدای خنده هاشو شنیدم که سعی داشت مخفیشون کنه ....
ایپک: تهیونگ همینجا ناکارت میکنم هااا...میدونی که من
نزاشت کاملش کنم و محکم گاز داد .... از ترس سفت چسبیده بودم بهش خیلی محکم گرفته بودمش ....
تلفن تهیونگ تموم شد ..... من خیلی ذوق داشتم خیلی ،ولی خجالت ام میکشیدم .... من چجوری قراره اونجا زندگی کنم .... ولی حداقل امنیت و آرمش دارم.... حداقل دیگه کابوس نمیبینم ..... اما من چجوری لطف تهیونگ و جبران کنم... سرمو انداختم پایین و به دریا خیره شدم ... قدم های تهیونگ و سمت خودم حس میکردم ... همینجوری نگا میکردم که دستی آروم چونه ام و کشید بالا .... ولی هنوز به دریا خیره بودم .... که این دفعه با دستش صورتم و سمت آهنربا هاش هدایت کرد ... یه قدم فاصله مون بود ....اون به من دست زد ولی من هیچ احساس ترسی نداشتم ....... فقط بهم آرامش میداد ....لمس اون به من آرمش القا میکرد نه ترس سواستفاده....
دوباره به چشمای خوشگلش خیره شدم ... این چشما خیلی آرامش داره ... رنگشون قهوه ای سوخته بود ....سوخته ... خیلی ها سوختن تو این چشم ها... خوش به حال کسی که صاحب این چشماس ... من هیچوقت نمیتونم این چشم ها رو داشته باشم هیچوقت .......دارم چی بلغور میکنم ... نمیدونم ... من احساسات ام و درک نمیکنم .. احساسته من چی میخوان؟ چی میخوان از این پسر قد بلندی که واسه نگا کردن بهش باید سرمو بگیرم بالا ؟ اصلا درک نمیکنم .... ولی صدای تپش قلبم و به وضوح میشنیدم.... داره قوقا به پا میکنه این قلب .... با لبخندش این سوکتی که هر لحظه منو بیشتر جذب میکرد شکست ... دستش زیر چونه ام بود ... قلبم تند تند میزد ... طوری که قفسه ی سینه ام بالا پایین میشد .... اما از ترس نبود ... نمیدونم از چیه ولی هرچی که هست ترس من از این پسر نیس (تهیونگ متوجه میشه و فکر میکنه ایپک ترسیده)
دستش و یهو کشید و انداخت پشت سرش ... موهاشو خاروند.....
تهیونگ : ایپک ببخشید ولی منظوری نداشتم
چی بهش بگم .. بگم قلبم ازت نمیترسه؟ چی بهش بگم وقتی خودم نمیدونم احساسات ام چی میگن و چی میخوان ...
ایپک : اشکالی نداره ...(مکث)بیخیال بهش فکر نکن (لبخند)....
تهیونگ : چی میخواستم بگم (دستاش و میکنه تو جیبش و با بشکن میگه )آها .... الان میریم از اون خونه ی تاریک و سیاه هرچی که ضروری هست و برمیدارم و میریم امارت من ... منتظر میمونیم تا خونه واست حاضر شه ( لبخند مستطیلی)
لبخندش شبیه چهار ضلعی شد ....یادمه بهم گف بچه که بود بهش خیلی میگفتن ...
سرمو کج کردمو گفتم
ایپک : واقعا راس میگن که لبخند مستطیلی داری (لبخند محو)
یه چشمک زد که قلبم هوری ریخت و گفت
تهیونگ : تو هم زغال اخته ی منی ؟ هوممم ؟
ایپک: زغال اخته ؟؟
سرمو کج تر کردم و چشمامو شبیه گربه ها کردم و گفتم
ایپک : من کجام زغال اخته اس ؟
قیافه اش یجوری شد ... انگار دوس داشت یه چیزی بگه ... نفهمیدم چش شد...
تهیونگ : بسته بیا بریم (چشاش خمار شده)این همه دیوونه ام نکن (چشای خمار)
چرا این شکلی شد شونه هامو بالا انداختم و رفتم پیش متورش وایسادم
ایپک : بیا دیگه (نارحت)تو که خیلی دوس داری هرچه زود تر بریم ...
نمیدونم چرا ولی نارحت شدم از حرفش .... اومد سوار متور شد و منم سوارش شدم ....
دستش و برد روی سوئیچ و میخواست بچرخونه و استارت بزنه که مکث کرد و گف
تهیونگ : زغال اخته ازم بگیر
هیچی نگفتم و ازش نگرفتم ...نکنه میخواد مثل دیشب گاز بده ... نه سکته میزنم .... دودل بودم بگیرمش یا نه که گف
تهیونگ : باشه خودت خواستی
دستش و برد رو سوئیچ که بچرخونه زود بغلش کردم ....محکم بغلش کردم ...صدای خنده هاشو شنیدم که سعی داشت مخفیشون کنه ....
ایپک: تهیونگ همینجا ناکارت میکنم هااا...میدونی که من
نزاشت کاملش کنم و محکم گاز داد .... از ترس سفت چسبیده بودم بهش خیلی محکم گرفته بودمش ....
۵.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.