وانشات از Jungkook و Tehiyung
گاهی وقتا ازینکه باعث جدایی کاپل تهکوک شدی ناراحت میشی...ولی از یه طرف تقصیری نداشتی...چون اونا هردوتا عاشقت بودن...امروز بعد از دانشگاه قرار بود کوک رو میکاپ کنی...
از ماشینت پیاده شدی و رفتی داخل...در زدی و وارد شدی...
(ا.ت←_ کوک←+ تهیونگ←= )
_سلام..
همه جوابتو دادن به جز تهیونگ...
_ ته؟.. چیزی شده؟
=نه!
_ باشه!
و به سمت کوک که روی صندلی جلوی آینه نشسته بود رفتی!...از پشت دستاتو روی شونه هاش گذاشتی و از توی آینه به صورتش خیره شدی! لبخندی زدی و گفتی...
_خب...امروز قراره چه مدل مویی بزنی؟
+ اینه...
و یه عکس بهت داد...
_ توهم که پکری!
+امروز وقت داری؟
_چرا؟
+ بریم سینما...
_ من دیشب به ته قول دادم بریم شهربازی...
زیر لب اهایی گفت و به صورتش توی آینه خیره شد...
_ خب...توهم اگه بخوای میتونی بیای...خوشمیگذره...
تهیونگ که داشت به حرفاتون گوش میداد دست به جیب اومد و گفت...
= امشب قراره دونفری بریم!...چون من دوتا بلیط رزرو کردم...
کوک نگاه غضب ناکی به تهیونگ کرد و روشو برگردوند...
_ ته میتونیم یه بلیط دیگه رزرو کنیم...خب...پس کوک هم میاد...خیلی خوش میگذره...
کار موهاشو تموم کردی و رفتی کنار شوگا نشستی...
شوگا:خسته نباشی...
_مرسی...
(شب)
کار اعضا تموم شده بود و قرار بود امشب خوشبگذرونن...شما که از قبل قرار داشتید نرفتین...توی هتل فقط تو،کوک و تهیونگ بودین...شام رسید و روی میز چیدی...
_ کوک!...ته! شام حاضره...
هر دوتاشون سریع اومدن و دقیقا کنارت نشستن...
_ عه...من بشقاباتونو دور تر گذاشته بودم...بزار برم بیارمشون...ولی مجبور نبودین بم بچسبین...
هردو با هم:نه!
و خودشون بشقاباشونو آوردن...شونه ای بالا انداختی و نشستی...بعد دو دقیقه ته یه تیکه گوشت کنار بشقابت گذاشت و گفت..
=اینو بخور...
_ مرسی ته...
دو ثانیه نشد که کوک از برنج خودش برداشت و گذاشت توی بشقابت...
+ برنج من عالیه!...بخور...
چشمی چرخوندی و گفتی...
_ باشه...مرسی...
بلاخره شام تموم شد و موقع رفتن شد...
_ خب...من میرم آماده بشم...
اول رفتی صورتتو بشوری...وقتی درومدی با کوک و ته که دقیقا دم در بودن ترسیدی...
_ اینجا چیکار میکنین...
+ ا.ت این لباس سفیده عالیه...منم سفید پوشیدم...بپوش تا باهم ست کنیم...
= ا.ت...لباس سیاهه که رنگ مورد علاقته رو آوردم برات...خودمم یه لباس سیاه میپوشم...
_ الان که انتظار ندارین من بینشون انتخاب کنم...
_ متاسفم ولی من خودم از قبل لباس انتخاب کردم!
هردوتاشون با عصبانیت به هم خیره شدن و بعد رفتن...
رفتی توی اتاقت و یه شلوارک لی و یه هودی بنفش بلند که شلوارکتو میپوشند پوشیدی!
_ من امادم بریم!!!
از اتاق رفتی بیرون و ته رو دیدی که داره میاد سمتت
=بریم!
_ کووووک...ما تو ماشین منتظرتیم!
کفشاتونو پوشیدید و سوار ماشین شدین...
=ا.ت...
_هممم؟
=چرا گفتی کوک بیاد...تو که میدونی من ازش بدم میاد!
_ تهیونگ...یادته تو و کوک کاپل بودید؟...یادته چقد همدیگه رو دوست داشتید؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت...
_ من میدونم چرا ازش بدت میاد...به خاطر همینم احساس میکنم باعث از هم پاشیدن کاپلتون شدم!...این واقعا منو عذاب میده!
در باز شد و کوک نشست...
_کوک!
+ ها؟
_ بیا جلو بشین...من میرم عقب...
+چرا؟...من همینجا راحتم...
_ همین که گفتم جئون جونگ کوک (غضب)
کوک کمی ترسید و اومد جلو نشست...
راه افتادین...
توی راه گریه میکردی اما حواست بود که نفهمن...
(شهر بازی)
+ ا.ت...رسیدیم
_ باشه کوک...برین منم میام...
کوک و ته رفتن و توهم حسابی بعد اون با صدای بلند گریه میکردی...تقریبا نیم ساعت بود که نیومدی بیرون...کوک نگرانت شد و اومد تا ببینه چی شده...وقتی در ماشینو باز کرد و با هق هقات مواجه شد...سریع اومد پیشت و بغلت کرد!
+ چیشده؟...چرا گریه میکنی؟
_ جئون جونگ کوک خودت بهتر از هرکسی میدونی چرا گریه میکنم...چرا عاشقم شدی؟...چرا باعث شدی اینهمه عذاب بکشم؟...من چیکارت کردم؟
+ ا.ت داری درمورد چی حرف میزنی؟
_ دارم درمورد بدبختیام حرف میزنم (داد*گریه)
_ تو میدونی وقتی دونفر عاشقت باشن باید چیکار کنی؟...اصلا درک میکنی؟
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف کوک باشی از ماشین پیاده شدی...داشتی دور میدش که ته رو دیدی...دستت رو کشید و گفت...
= ا.ت چیشده؟...گریه کردی؟
دستت رو از دستش کشیدی و به راهی که نمیدونستی تهش به کجا ختم میشه ادامه دادی!
از ماشینت پیاده شدی و رفتی داخل...در زدی و وارد شدی...
(ا.ت←_ کوک←+ تهیونگ←= )
_سلام..
همه جوابتو دادن به جز تهیونگ...
_ ته؟.. چیزی شده؟
=نه!
_ باشه!
و به سمت کوک که روی صندلی جلوی آینه نشسته بود رفتی!...از پشت دستاتو روی شونه هاش گذاشتی و از توی آینه به صورتش خیره شدی! لبخندی زدی و گفتی...
_خب...امروز قراره چه مدل مویی بزنی؟
+ اینه...
و یه عکس بهت داد...
_ توهم که پکری!
+امروز وقت داری؟
_چرا؟
+ بریم سینما...
_ من دیشب به ته قول دادم بریم شهربازی...
زیر لب اهایی گفت و به صورتش توی آینه خیره شد...
_ خب...توهم اگه بخوای میتونی بیای...خوشمیگذره...
تهیونگ که داشت به حرفاتون گوش میداد دست به جیب اومد و گفت...
= امشب قراره دونفری بریم!...چون من دوتا بلیط رزرو کردم...
کوک نگاه غضب ناکی به تهیونگ کرد و روشو برگردوند...
_ ته میتونیم یه بلیط دیگه رزرو کنیم...خب...پس کوک هم میاد...خیلی خوش میگذره...
کار موهاشو تموم کردی و رفتی کنار شوگا نشستی...
شوگا:خسته نباشی...
_مرسی...
(شب)
کار اعضا تموم شده بود و قرار بود امشب خوشبگذرونن...شما که از قبل قرار داشتید نرفتین...توی هتل فقط تو،کوک و تهیونگ بودین...شام رسید و روی میز چیدی...
_ کوک!...ته! شام حاضره...
هر دوتاشون سریع اومدن و دقیقا کنارت نشستن...
_ عه...من بشقاباتونو دور تر گذاشته بودم...بزار برم بیارمشون...ولی مجبور نبودین بم بچسبین...
هردو با هم:نه!
و خودشون بشقاباشونو آوردن...شونه ای بالا انداختی و نشستی...بعد دو دقیقه ته یه تیکه گوشت کنار بشقابت گذاشت و گفت..
=اینو بخور...
_ مرسی ته...
دو ثانیه نشد که کوک از برنج خودش برداشت و گذاشت توی بشقابت...
+ برنج من عالیه!...بخور...
چشمی چرخوندی و گفتی...
_ باشه...مرسی...
بلاخره شام تموم شد و موقع رفتن شد...
_ خب...من میرم آماده بشم...
اول رفتی صورتتو بشوری...وقتی درومدی با کوک و ته که دقیقا دم در بودن ترسیدی...
_ اینجا چیکار میکنین...
+ ا.ت این لباس سفیده عالیه...منم سفید پوشیدم...بپوش تا باهم ست کنیم...
= ا.ت...لباس سیاهه که رنگ مورد علاقته رو آوردم برات...خودمم یه لباس سیاه میپوشم...
_ الان که انتظار ندارین من بینشون انتخاب کنم...
_ متاسفم ولی من خودم از قبل لباس انتخاب کردم!
هردوتاشون با عصبانیت به هم خیره شدن و بعد رفتن...
رفتی توی اتاقت و یه شلوارک لی و یه هودی بنفش بلند که شلوارکتو میپوشند پوشیدی!
_ من امادم بریم!!!
از اتاق رفتی بیرون و ته رو دیدی که داره میاد سمتت
=بریم!
_ کووووک...ما تو ماشین منتظرتیم!
کفشاتونو پوشیدید و سوار ماشین شدین...
=ا.ت...
_هممم؟
=چرا گفتی کوک بیاد...تو که میدونی من ازش بدم میاد!
_ تهیونگ...یادته تو و کوک کاپل بودید؟...یادته چقد همدیگه رو دوست داشتید؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت...
_ من میدونم چرا ازش بدت میاد...به خاطر همینم احساس میکنم باعث از هم پاشیدن کاپلتون شدم!...این واقعا منو عذاب میده!
در باز شد و کوک نشست...
_کوک!
+ ها؟
_ بیا جلو بشین...من میرم عقب...
+چرا؟...من همینجا راحتم...
_ همین که گفتم جئون جونگ کوک (غضب)
کوک کمی ترسید و اومد جلو نشست...
راه افتادین...
توی راه گریه میکردی اما حواست بود که نفهمن...
(شهر بازی)
+ ا.ت...رسیدیم
_ باشه کوک...برین منم میام...
کوک و ته رفتن و توهم حسابی بعد اون با صدای بلند گریه میکردی...تقریبا نیم ساعت بود که نیومدی بیرون...کوک نگرانت شد و اومد تا ببینه چی شده...وقتی در ماشینو باز کرد و با هق هقات مواجه شد...سریع اومد پیشت و بغلت کرد!
+ چیشده؟...چرا گریه میکنی؟
_ جئون جونگ کوک خودت بهتر از هرکسی میدونی چرا گریه میکنم...چرا عاشقم شدی؟...چرا باعث شدی اینهمه عذاب بکشم؟...من چیکارت کردم؟
+ ا.ت داری درمورد چی حرف میزنی؟
_ دارم درمورد بدبختیام حرف میزنم (داد*گریه)
_ تو میدونی وقتی دونفر عاشقت باشن باید چیکار کنی؟...اصلا درک میکنی؟
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف کوک باشی از ماشین پیاده شدی...داشتی دور میدش که ته رو دیدی...دستت رو کشید و گفت...
= ا.ت چیشده؟...گریه کردی؟
دستت رو از دستش کشیدی و به راهی که نمیدونستی تهش به کجا ختم میشه ادامه دادی!
۱۵.۱k
۰۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.