چند پارتی تهیونگ
سلام من ات هستم کیم ات من ۲۴سالمه شغلم من داخل یه عمارت کار میکنم
تقریبا یه ۳ سالی میشه که اینجا کار میکنم
چون من سه سال پیش خانوادهمو از دست دادم و زمسوتون بود که داشتم اون بیرون از سرما میمردم که یه مردی به نام کیم تهیونگ منو از اون سرما نجات داد کیم تهیونگ ادم خیلی مهربونه اون پدر و مادرش رو داخل یه تصادف از دست میده و یه اجوما یی اونو بزرگ میشه اون خیلی به کسی اعتماد نداره چون یکی از خدمتکارای قدیمیش باعث مرگ پدر مادرش میشه
و اون از بارون میترسه خیلی زیاد دقیقا بر عکس من
من بارون رو خیلی دوست دارم یه حیس خوبی بهم میده باعث میشه ارامش داشته باشم خوب تهیونگ علاوه بر بارون از جاده میترسه من هیچ وقت نتونستم بفهمم چرا ولی من یه بار بردمش پیش روانپزشک دکتر بهم گفت یه جور اختلال عصبیه که به خاطر یه حادثه به وجود میاد. بگذریم الاناست که تهیونگ از سر کار من باید برم غذا درست کنم بعد از اینکه کارم تموم شد میز رو چیدم وقتی داشتم میرفتم توی اتاق نگاهم به ساعت افتاد چرا انقدر دور کرده؟
که یه نگاهی به پنجره انداختم دیدم داره بارون میاد
وای نه اجوما نیست یعنی چه کار کنم ؟
زنگ میزنم به جیمین شی شاید اونجاباشه
زنگ زدم
مکالمه *
ات"سلام خوبی میگم....میگم تو الان پیش تهیونگی ؟(با استرس)
جیمین "نه اتفاقی افتاده
ات"اخه چیو اتفاقی نیفتاده یه نگاه به هوا بکن داره بارون میاد (باداد)
جیمین "ای وای خوب من خارج از شهرم نمیدونم چه کار کنم
ات:'خودم میرم دنبالش
و تلفن قطع کردم به ماشین اضافه توی خونه هست من معمولا برای خرید ازش استفاده میکنم سریع سوار ماشین شدم و به طرف شرکت
وقتی رسیدم کسی داخل شرکت نبود. شده بود سریع رفتم توی اتاق تهیونگ دیدم گوشاشو گرفته و داره گریه میکنه چشماش قرمز شده بود مثل یه کاسه خون
سریع به طرفش دویدم و بغلش کردم ولی اثری نداشت
از بغلش امدم بیرون و پرده های اتاقو کشیدم و و دوباره رفتم کنارش و نشستم و بهش گفتم
ات: تهیونگ اروم باش بارون رفته من پرده ها رو کشیدم اروم باش هیچ اتفاقی نیفتاده اروم باش و بعد یهو دیدم بغلم کرد و گریه میکرد که گفت
تهیونگ: ات ......میشه منو ..از اینجا ببری ...لطفا (با گریه )
ات:باشه ...باشه اروم باش بلند شو از اینجا میبرمت
وقتی تو پارکینگ بودیم یه چشم بند بهش دادم یکم حالش بهتر شده بود گفت
تهیونگ :این چیه ؟
ات:خوب ببین وقتی میریم توی ماشین کلی پنجره هست خوب پس دوباره حالت بد میشه پس وقتی جلوی چشماتو بگیری اتفاقی نمیفته (با حالت کیوت )
تهیونگ خندیدو چشم بند و ازم گرفت و سوار ماشی شد منم سوار شدم چشم بند رو زد و منم ماشین رو به حرکت در اوردم یه فکری به ذهنم رسید شاید این فکر بتونه کمکش کنه.............
تقریبا یه ۳ سالی میشه که اینجا کار میکنم
چون من سه سال پیش خانوادهمو از دست دادم و زمسوتون بود که داشتم اون بیرون از سرما میمردم که یه مردی به نام کیم تهیونگ منو از اون سرما نجات داد کیم تهیونگ ادم خیلی مهربونه اون پدر و مادرش رو داخل یه تصادف از دست میده و یه اجوما یی اونو بزرگ میشه اون خیلی به کسی اعتماد نداره چون یکی از خدمتکارای قدیمیش باعث مرگ پدر مادرش میشه
و اون از بارون میترسه خیلی زیاد دقیقا بر عکس من
من بارون رو خیلی دوست دارم یه حیس خوبی بهم میده باعث میشه ارامش داشته باشم خوب تهیونگ علاوه بر بارون از جاده میترسه من هیچ وقت نتونستم بفهمم چرا ولی من یه بار بردمش پیش روانپزشک دکتر بهم گفت یه جور اختلال عصبیه که به خاطر یه حادثه به وجود میاد. بگذریم الاناست که تهیونگ از سر کار من باید برم غذا درست کنم بعد از اینکه کارم تموم شد میز رو چیدم وقتی داشتم میرفتم توی اتاق نگاهم به ساعت افتاد چرا انقدر دور کرده؟
که یه نگاهی به پنجره انداختم دیدم داره بارون میاد
وای نه اجوما نیست یعنی چه کار کنم ؟
زنگ میزنم به جیمین شی شاید اونجاباشه
زنگ زدم
مکالمه *
ات"سلام خوبی میگم....میگم تو الان پیش تهیونگی ؟(با استرس)
جیمین "نه اتفاقی افتاده
ات"اخه چیو اتفاقی نیفتاده یه نگاه به هوا بکن داره بارون میاد (باداد)
جیمین "ای وای خوب من خارج از شهرم نمیدونم چه کار کنم
ات:'خودم میرم دنبالش
و تلفن قطع کردم به ماشین اضافه توی خونه هست من معمولا برای خرید ازش استفاده میکنم سریع سوار ماشین شدم و به طرف شرکت
وقتی رسیدم کسی داخل شرکت نبود. شده بود سریع رفتم توی اتاق تهیونگ دیدم گوشاشو گرفته و داره گریه میکنه چشماش قرمز شده بود مثل یه کاسه خون
سریع به طرفش دویدم و بغلش کردم ولی اثری نداشت
از بغلش امدم بیرون و پرده های اتاقو کشیدم و و دوباره رفتم کنارش و نشستم و بهش گفتم
ات: تهیونگ اروم باش بارون رفته من پرده ها رو کشیدم اروم باش هیچ اتفاقی نیفتاده اروم باش و بعد یهو دیدم بغلم کرد و گریه میکرد که گفت
تهیونگ: ات ......میشه منو ..از اینجا ببری ...لطفا (با گریه )
ات:باشه ...باشه اروم باش بلند شو از اینجا میبرمت
وقتی تو پارکینگ بودیم یه چشم بند بهش دادم یکم حالش بهتر شده بود گفت
تهیونگ :این چیه ؟
ات:خوب ببین وقتی میریم توی ماشین کلی پنجره هست خوب پس دوباره حالت بد میشه پس وقتی جلوی چشماتو بگیری اتفاقی نمیفته (با حالت کیوت )
تهیونگ خندیدو چشم بند و ازم گرفت و سوار ماشی شد منم سوار شدم چشم بند رو زد و منم ماشین رو به حرکت در اوردم یه فکری به ذهنم رسید شاید این فکر بتونه کمکش کنه.............
۱۶.۱k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.