ببر وحشی part 18
ا.ت ویو
امشب خیلی استرس داشتم چون با لیا قرار بود امشب نقشمون را عملی کنیم .. و نقشمون این بود که اون از در پشتی بیاد دنبالم و من اروم برم و کلید ها را از اتاق تهیونگ بر دارم و بیام و در پشتی را باز کنم و فرار کنیم .. اوووف اینجا کار من یکم سخت میشه که باید برم توی اتاق تهیونگ و کلید ها را بردارم .. ساعت ۳ نصفه شب بود اروم در اتاقم را باز کردم و ازش اومد بیرون و اروم از پله ها اومدم پایین .. همه جا تاریک بود رفتم سمت اتاق تهیونگ و امید وار بودم خواب باشه .. اروم در را باز کردم و دیدم .. خوابه .. اوووف خدا را شکر .. اومدم داخل اتاق و همه جا را اروم گشتم اما کلید ها نبودند که یهو نگاهم افتاد به دیوار که یه کلید بهش آویزون بود .. مطمئن بودم که خودشه .. اروم رفتم سمتش و اروم داشتم برش می داشتم که یهو ....
تهیونگ ویو
امشب اصلا خوابم نمیبرد .. فقط روی تخت دراز کشیده بودم و چشمام را باز گذاشته بودم .. نصفه شب بود که یهو .. دیدم یکی در را باز کرد و منم چشمام را بستم و خودم را زدم به خواب و بعد متوجه شدم که ا.ته اینجا چیکار میکنه .. اون حواسش به من نبود و من با چشم نیمه باز داشتم نگاهش میکردم .. انگار دنبال کلید ها بود .. هه فهمیدم میخواد فرار کنه .. بعد از چند دقیقه رفت سمت کلید ها که آویزون بودند .. و خواست برشون داره که من اروم بلند شدم و دستش را گرفتم و گفتم ..
تهیونگ : چیکار میکنی ..
ا.ت : ...
ا.ت ویو
اومدم کلید ها را بردارم که یهو تهیونگ دستم را گرفت و من توی چشماش زل زده بودم و یهو تعادلم را از ترس از دست دادم و افتادم روی تهیونگ .. باهم افتاده بودیم روی زمین و من روی تهیونگ بودم و صورتامون حدود سه سانتی متر فاصله داشت .. و استرس کل بدنم را گرفته بود که .. یهو بادیگارد ها با شنیدن صدا اومدن داخل و چراغ ها را روشن کردن و من به خودم اومدم و از روی تهیونگ سریع بلند شدم و تهیونگ هم بلند شد و گفت ..
تهیونگ : میخواستی فرار کنی .. اره
ا.ت : ...نه ( ترسیده و استرس)
تهیونگ : ( نیشخند ) .. معلوم بود
ا.ت : ... ( ترسیده و استرس )
تهیونگ : ( روبه بادیگارد ) برید و اونی که ا.ت میخواست باهاش فرار کنه را برام همین الان بیاریدش .. ( یکم بلند )
بادیگارد : چشم ارباب ( و رفتند )
لیا ویو
ا.ت بهم گفته بود پشت در پشتی وایسم تا اون کلید ها را بیاره و در را باز کنه تا باهم بریم .. چند دقیقه وایسادم اما کسی نیومد که یهو یکی انگار کلید ها را انداخت توی در و صدای باز شدن در اومد .. با فکر اینکه ا.ت لبخند زدم اما با چیزی که دیدم لبخندم محو شد .. یکی از بادیگارد های تهیونگ بود .. و من را کشید داخل ..
بادیگارد : بیا اینجا ببینم
لیا : ولم کن .. ولم کن عوضی ( داد و بادیگارد به زور اوردش داخل و اوردش داخل اتاق تهیونگ و ولش کرد )
لیا : ولم کن .. ول... ( و ا.ت را دید و رفت سمتش )
لیا : ا.ت .. خوبی
ا.ت : ( سرش را تکون داد )
تهیونگ : .. خب پس اونی که همدست ا.ته تویی اره
لیا : اره منم .. از جون ما چی میخوای هاان .. ما را وا کن عوضی ( یکم بلند )
تهیونگ : ( نیشخند ) داری گنده تر از دهنت حرف میزنی ..
تهیونگ : ( روبه بادیگارد ) ببریدش اتاق شکنجه
بادیگارد : چشم ارباب ( و اومد و لیا را خواست به زور ببره که یهو ا.ت روبه تهیونگ گفت )
ا.ت : تروخدا لیا را ول کن اون هیچ تقصیری توی این ماجرا نداره .. ازت خواهش میکنم ولش کن .. هرکاری که بخوای برات میکنم فقط ولش کن و بزار بره ( بغض )
تهیونگ : ... به دوتا شرط میزارم بره
ا.ت : باشه هر شرطی باشه قبول میکنم
تهیونگ : دیگه نباید از اینجا فرار کنی و فکر فرار بزنه به سرت مگر نه میکشمش ..
ا.ت : باشه .. قبوله .. حالا بزار بره ..
تهیونگ : ( نیشخند ) من گفتم دوتا شرط..
ا.ت : دوتا ... شرط ( ترسیده )
تهیونگ : باید باهام ازدواج کنی ..
ا.ت : چیی ( تعجب )
تهیونگ ویو
دیروز مامان و بابام از آلمان زنگ زدن و گفتن که فردا میخوان بیان و بهتره که من یه دختری را پیدا کرده باشم مگر نه باند را ازم میگیرن .. من بهشون گفتم که یه دختر را پیدا کردم و اوناهم گفتن فردا شب میایم و میبینیمش .. اوووف .. حالا چیکار کنم .. تصمیم گرفتم که ا.ت را به جای اون دختر جا بزنم اما به احتمال زیاد اونا وایمیسن تا ما ازدواج کنیم و بعد برن .. برای همین که ا.ت هم قبول کنه تصمیم گرفت که این شرط را براش بزارم و منتظر جوابش بودم ..
تهیونگ : قبول میکنی یا نه ..
ا.ت : ....
پارت ۱۸ تموم شد ✨ 🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍 🌸
امیدوارم خوشتون بیاد ✨ 🫠
شرط
لایک : ۹۵
کامنت : ۹۰
امشب خیلی استرس داشتم چون با لیا قرار بود امشب نقشمون را عملی کنیم .. و نقشمون این بود که اون از در پشتی بیاد دنبالم و من اروم برم و کلید ها را از اتاق تهیونگ بر دارم و بیام و در پشتی را باز کنم و فرار کنیم .. اوووف اینجا کار من یکم سخت میشه که باید برم توی اتاق تهیونگ و کلید ها را بردارم .. ساعت ۳ نصفه شب بود اروم در اتاقم را باز کردم و ازش اومد بیرون و اروم از پله ها اومدم پایین .. همه جا تاریک بود رفتم سمت اتاق تهیونگ و امید وار بودم خواب باشه .. اروم در را باز کردم و دیدم .. خوابه .. اوووف خدا را شکر .. اومدم داخل اتاق و همه جا را اروم گشتم اما کلید ها نبودند که یهو نگاهم افتاد به دیوار که یه کلید بهش آویزون بود .. مطمئن بودم که خودشه .. اروم رفتم سمتش و اروم داشتم برش می داشتم که یهو ....
تهیونگ ویو
امشب اصلا خوابم نمیبرد .. فقط روی تخت دراز کشیده بودم و چشمام را باز گذاشته بودم .. نصفه شب بود که یهو .. دیدم یکی در را باز کرد و منم چشمام را بستم و خودم را زدم به خواب و بعد متوجه شدم که ا.ته اینجا چیکار میکنه .. اون حواسش به من نبود و من با چشم نیمه باز داشتم نگاهش میکردم .. انگار دنبال کلید ها بود .. هه فهمیدم میخواد فرار کنه .. بعد از چند دقیقه رفت سمت کلید ها که آویزون بودند .. و خواست برشون داره که من اروم بلند شدم و دستش را گرفتم و گفتم ..
تهیونگ : چیکار میکنی ..
ا.ت : ...
ا.ت ویو
اومدم کلید ها را بردارم که یهو تهیونگ دستم را گرفت و من توی چشماش زل زده بودم و یهو تعادلم را از ترس از دست دادم و افتادم روی تهیونگ .. باهم افتاده بودیم روی زمین و من روی تهیونگ بودم و صورتامون حدود سه سانتی متر فاصله داشت .. و استرس کل بدنم را گرفته بود که .. یهو بادیگارد ها با شنیدن صدا اومدن داخل و چراغ ها را روشن کردن و من به خودم اومدم و از روی تهیونگ سریع بلند شدم و تهیونگ هم بلند شد و گفت ..
تهیونگ : میخواستی فرار کنی .. اره
ا.ت : ...نه ( ترسیده و استرس)
تهیونگ : ( نیشخند ) .. معلوم بود
ا.ت : ... ( ترسیده و استرس )
تهیونگ : ( روبه بادیگارد ) برید و اونی که ا.ت میخواست باهاش فرار کنه را برام همین الان بیاریدش .. ( یکم بلند )
بادیگارد : چشم ارباب ( و رفتند )
لیا ویو
ا.ت بهم گفته بود پشت در پشتی وایسم تا اون کلید ها را بیاره و در را باز کنه تا باهم بریم .. چند دقیقه وایسادم اما کسی نیومد که یهو یکی انگار کلید ها را انداخت توی در و صدای باز شدن در اومد .. با فکر اینکه ا.ت لبخند زدم اما با چیزی که دیدم لبخندم محو شد .. یکی از بادیگارد های تهیونگ بود .. و من را کشید داخل ..
بادیگارد : بیا اینجا ببینم
لیا : ولم کن .. ولم کن عوضی ( داد و بادیگارد به زور اوردش داخل و اوردش داخل اتاق تهیونگ و ولش کرد )
لیا : ولم کن .. ول... ( و ا.ت را دید و رفت سمتش )
لیا : ا.ت .. خوبی
ا.ت : ( سرش را تکون داد )
تهیونگ : .. خب پس اونی که همدست ا.ته تویی اره
لیا : اره منم .. از جون ما چی میخوای هاان .. ما را وا کن عوضی ( یکم بلند )
تهیونگ : ( نیشخند ) داری گنده تر از دهنت حرف میزنی ..
تهیونگ : ( روبه بادیگارد ) ببریدش اتاق شکنجه
بادیگارد : چشم ارباب ( و اومد و لیا را خواست به زور ببره که یهو ا.ت روبه تهیونگ گفت )
ا.ت : تروخدا لیا را ول کن اون هیچ تقصیری توی این ماجرا نداره .. ازت خواهش میکنم ولش کن .. هرکاری که بخوای برات میکنم فقط ولش کن و بزار بره ( بغض )
تهیونگ : ... به دوتا شرط میزارم بره
ا.ت : باشه هر شرطی باشه قبول میکنم
تهیونگ : دیگه نباید از اینجا فرار کنی و فکر فرار بزنه به سرت مگر نه میکشمش ..
ا.ت : باشه .. قبوله .. حالا بزار بره ..
تهیونگ : ( نیشخند ) من گفتم دوتا شرط..
ا.ت : دوتا ... شرط ( ترسیده )
تهیونگ : باید باهام ازدواج کنی ..
ا.ت : چیی ( تعجب )
تهیونگ ویو
دیروز مامان و بابام از آلمان زنگ زدن و گفتن که فردا میخوان بیان و بهتره که من یه دختری را پیدا کرده باشم مگر نه باند را ازم میگیرن .. من بهشون گفتم که یه دختر را پیدا کردم و اوناهم گفتن فردا شب میایم و میبینیمش .. اوووف .. حالا چیکار کنم .. تصمیم گرفتم که ا.ت را به جای اون دختر جا بزنم اما به احتمال زیاد اونا وایمیسن تا ما ازدواج کنیم و بعد برن .. برای همین که ا.ت هم قبول کنه تصمیم گرفت که این شرط را براش بزارم و منتظر جوابش بودم ..
تهیونگ : قبول میکنی یا نه ..
ا.ت : ....
پارت ۱۸ تموم شد ✨ 🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍 🌸
امیدوارم خوشتون بیاد ✨ 🫠
شرط
لایک : ۹۵
کامنت : ۹۰
۴۱.۹k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.