پارت ۱۲ فیک عشق بی نهایت
پارت ۱۲ فیک عشق بی نهایت
همه رفته بودن . فقط سهون و نیارا تو خونه بودن. نیارا توی آشپزخونه بود و ظرف هارو خشک میکرد . سهون رفت توی آشپزخونه . با اوپن تکیه داد
سهون_نیارا
نیارا هیچ جوابی بهش نداد و ظرفا هارو ول کرد و با عصبانیت از آشپزخونه رفت بیرون . سهون سری از بی حوصلگی تکون داد و دنبال نیارا رفت . نیارا رفت اتاق سهون و لباس چرکاشو برداشت . سهون دوباره اسمشو صدا زد ولی اون هیچ توجهی بهش نکرد . خیلی خیلی از دستش ناراحت و عصبانی بود . چندباری اسمشو صدا زد ولی بازم نیارا توجهی بهش نداشت و لباس چرکارو توی سبد ریخت . سبد رو برداشت و از اتاق رفت بیرون . سهون که دیگه واقعا اعصابش خورد شده بود دنبالش رفت و بازوشو گرفت و همزمان اسمشو صدا زد و نیارا رو کشید سمت خودش . سبد از دستش افتاد و همه چی روی زمین ریخت . سهون اونیکی بازوش رو هم گرفت
_چرا با من حرف نمیزنی...با دختره بد رفتاری کردی بعد حرفم نمیزنی
_تو...جلوی همه منو ضایع کردی...چون فهمیدی اون زمانا ازت خوشم میومد...معلومه که از اون دختره ی عفریته خوشت میاد
سهون نیارا رو تکون میده و همزمان حرف میزنه
_نیارا...بین من و اون هیچی نیست
نیارا دستاشو از وسط دستاش سهون بالا میاره و دستاشو کنار میزنه .
نیارا_اصلا...چرا برات مهمه که من دربارت چی فکر میکنم
_من دلم نمی خواد کسی دربارم بد فکر کنه
_هه...به منی که یه سال دنبالت بودم اینو نگو...
سهون نگاه خاصی بهش میکنه . البته نیارا هم نگاه خاصی بهش میکنه . سهون یکم قیافش عوض میشه
_ببخشید
نیارا سوالی نگاهش میکنه
_چرا؟؟؟
_چون نشناختمت...من...باید میشناختمت...لعنت که نشناختمت
یه قطره اشک از چشم نیارا میوفته روی گونه هاش .
سهون_نیارا...بیا از اول شروع کنیم...انگاری که تازه همو شناختیم
نیارا لبخند صدا داری میزنه
_باشه...آقای سهون
_وَ...منو سهون صدا کن
_مادرت...
سهون پرید وسط حرفش
_من خودم بهش میگم...تو فقط بگو سهون
_باشه...سِـ...هون
میخندن و سهون کمک میکنه نیارا لباسارو جمع کنه
....
همه رفته بودن . فقط سهون و نیارا تو خونه بودن. نیارا توی آشپزخونه بود و ظرف هارو خشک میکرد . سهون رفت توی آشپزخونه . با اوپن تکیه داد
سهون_نیارا
نیارا هیچ جوابی بهش نداد و ظرفا هارو ول کرد و با عصبانیت از آشپزخونه رفت بیرون . سهون سری از بی حوصلگی تکون داد و دنبال نیارا رفت . نیارا رفت اتاق سهون و لباس چرکاشو برداشت . سهون دوباره اسمشو صدا زد ولی اون هیچ توجهی بهش نکرد . خیلی خیلی از دستش ناراحت و عصبانی بود . چندباری اسمشو صدا زد ولی بازم نیارا توجهی بهش نداشت و لباس چرکارو توی سبد ریخت . سبد رو برداشت و از اتاق رفت بیرون . سهون که دیگه واقعا اعصابش خورد شده بود دنبالش رفت و بازوشو گرفت و همزمان اسمشو صدا زد و نیارا رو کشید سمت خودش . سبد از دستش افتاد و همه چی روی زمین ریخت . سهون اونیکی بازوش رو هم گرفت
_چرا با من حرف نمیزنی...با دختره بد رفتاری کردی بعد حرفم نمیزنی
_تو...جلوی همه منو ضایع کردی...چون فهمیدی اون زمانا ازت خوشم میومد...معلومه که از اون دختره ی عفریته خوشت میاد
سهون نیارا رو تکون میده و همزمان حرف میزنه
_نیارا...بین من و اون هیچی نیست
نیارا دستاشو از وسط دستاش سهون بالا میاره و دستاشو کنار میزنه .
نیارا_اصلا...چرا برات مهمه که من دربارت چی فکر میکنم
_من دلم نمی خواد کسی دربارم بد فکر کنه
_هه...به منی که یه سال دنبالت بودم اینو نگو...
سهون نگاه خاصی بهش میکنه . البته نیارا هم نگاه خاصی بهش میکنه . سهون یکم قیافش عوض میشه
_ببخشید
نیارا سوالی نگاهش میکنه
_چرا؟؟؟
_چون نشناختمت...من...باید میشناختمت...لعنت که نشناختمت
یه قطره اشک از چشم نیارا میوفته روی گونه هاش .
سهون_نیارا...بیا از اول شروع کنیم...انگاری که تازه همو شناختیم
نیارا لبخند صدا داری میزنه
_باشه...آقای سهون
_وَ...منو سهون صدا کن
_مادرت...
سهون پرید وسط حرفش
_من خودم بهش میگم...تو فقط بگو سهون
_باشه...سِـ...هون
میخندن و سهون کمک میکنه نیارا لباسارو جمع کنه
....
۲۷.۰k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.