دفترچه خاطرات میکاسا آکرمن اتک ان تایتان⛓️🕸️
ترسیده بودم ! دست هایم می لرزید...قدرت راه رفتن نداشتم...من ، من دیگر نمی خواستم کسی جلوی چشمانم بمیره... نمی خواستم کسی که برای کمک من اومده فدا بشه...نه امروز
_چند سال بعد_ همه ی این صفحات، تصویری گذرا از هیولا شدن منن... الان روز به روز از رفتنش میگذرد و من روز به روز این شال گردن رو به قلبم محکم تر میفشارم...
تو نمی بینی شب هایی که به ماه خیره میشم و گریه میکنم... تو نمی فهمی که چه عذابی داره منو درون خودش غرق میکنه... مثل اتیش می مونه ... داره منو درون خودش میکشه و منو تبدیل به یک هیولا که برای ساکت کردن درونش دست به هرکاری میزنه میکنه.... از من فرار نکن...تو برای من جهانی...اگه جهانمو از دست بدم یعنی هویتمو از دست دادم...
من با تو فهمیدم کیم... با تو فهمیدم زندگی چیه...با تو فهمیدم لبخند چیه...با تو....با تو فهمیدم نگران شدن چیه... من دارم لحظه لحظه نابود میشم.. _چند سال بعد_ ا...ارن...چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟...تو ، تو برگشتی اما کاش بر نمی گشتی...قبلا به امیدت نفس میکشیدم اما بعد اون حرفا...دیگه...دیگه نمی تونم نفس بکشم! چرا نمی تونم احساساتمو سرکوب کنم؟ چرا نمی تونم توی جنگ با خودم پیروز بشم؟ چرا اینقدر سرد شدی...داری خودتو به کشتن میدی... کی اینطوری شدی... چرا اینقدر خودخواهی...نه ، من خودخواهم! من دیگه خودم هم نمی شناسم...کی اینقد وحشتناک شدم؟... تظاهر...ما عروسک خیمه شب بازی این جهانیم... _دفترچه خاطرات میکاسا اکرمن_
_چند سال بعد_ همه ی این صفحات، تصویری گذرا از هیولا شدن منن... الان روز به روز از رفتنش میگذرد و من روز به روز این شال گردن رو به قلبم محکم تر میفشارم...
تو نمی بینی شب هایی که به ماه خیره میشم و گریه میکنم... تو نمی فهمی که چه عذابی داره منو درون خودش غرق میکنه... مثل اتیش می مونه ... داره منو درون خودش میکشه و منو تبدیل به یک هیولا که برای ساکت کردن درونش دست به هرکاری میزنه میکنه.... از من فرار نکن...تو برای من جهانی...اگه جهانمو از دست بدم یعنی هویتمو از دست دادم...
من با تو فهمیدم کیم... با تو فهمیدم زندگی چیه...با تو فهمیدم لبخند چیه...با تو....با تو فهمیدم نگران شدن چیه... من دارم لحظه لحظه نابود میشم.. _چند سال بعد_ ا...ارن...چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟...تو ، تو برگشتی اما کاش بر نمی گشتی...قبلا به امیدت نفس میکشیدم اما بعد اون حرفا...دیگه...دیگه نمی تونم نفس بکشم! چرا نمی تونم احساساتمو سرکوب کنم؟ چرا نمی تونم توی جنگ با خودم پیروز بشم؟ چرا اینقدر سرد شدی...داری خودتو به کشتن میدی... کی اینطوری شدی... چرا اینقدر خودخواهی...نه ، من خودخواهم! من دیگه خودم هم نمی شناسم...کی اینقد وحشتناک شدم؟... تظاهر...ما عروسک خیمه شب بازی این جهانیم... _دفترچه خاطرات میکاسا اکرمن_
۹.۰k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.