پارت ۱۵
پارت ۱۵
هیم چان از عمارت خارج شد...
اما انگار دلشوره داشت...
میدونست که تهیونگ به دختره آسیب میزنه...
اما نباید با کسی که نیروی تیله داخل بد..نش هست آسیبی برسه...
تلپورت کرد و وارد انباری شد...
نور قرمز تمام انباری رو گرفت...
ا.ت چشماش رو بست و بعد از تموم شدن نور قرمز چشماش رو باز کرد..
روبه روش یه خوناشام دیگه رو دید...
ا.ت: تو کی هستی...*ترس*
هیم چان: نگران نباش..من کاری باهات ندارم...*لبخند*
هیم چان نزدیک ا.ت شد..
متوجه ی کبو..دی دستاش و قرمزی کمرش..
زخم و پار..گیه پاش که با پارچه بسته شد...
وقتی این چیزا رو دید عصبی شد...
ممکن بود به نیرو آسیب برسه...
تلپورت کرد و وارد سالن شد...
داخل سالن "ویو نویسنده"
تهیونگ میخواست زودتر بفهمه قضیه چیه..
پس به پدر بزرگش زنگ زد و ازش خواست تا چند دقیقه ی دیگه اینجا باشه...
که همون لحظه هیم چان وارد سالن شد..
هیم چان: تو دیگه چطور حیو..نی هستی مرتیکه *داد*
هیم چان یقه ی تهیونگ رو میگیره و به دیوار وصلش میکنه...
تهیونگ: چه خبرته...*عصبی*
نزار مجبور شم همین جا دفنت کنم...*داد*
هیم چان: تو ی احم..ق یعنی نمیدونی که نباید به دختره آسیب بزنی..*داد*
تهیونگ: که چی..؟*عربده*
هیم چان: اح..مق اگه به دخترع اسیبی برسه نیروی تیله ازبین میرع...*داد*
همون طور که هیم چان و تهیونگ در جال دعوا بودن..
پدر بزرگ شون به عمارت تلپورت کرد و با این صحنه مواجه شد...
پدر بزرگ: تهیونگ...هیم چان چتونه..؟
تهیونگ: هیچی...پدر بزرگ..بحث های همیشگی*جدی*
پدربزرگ: خوبه...حالا دختره رو بهم نشون بدین..
تهیونگ: همراهم بیا...
پدر بزرگ تهیونگ همراهش به سمت انباری رفتن...
در انباری باز شد و پدربزرگ با بد..ن بی جون ا.ت مواجه شد..
خواست چیزی به تهیونگ بگه..
اما میدونست عصبی میشه..
پس باید تو جایه خلوط تر باهاش صحبت کنه...
نزدیک ا.ت شد..
پدربزرگ: دخترم کاری باهات ندارم..*لبخند*
فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم باشه..؟
ا.ت با ترس سری به نشونه ی تایید تکون داد...
پدربزرگ دستش رو روی قلب ا.ت گذاشت....
سعی کرد نیرو رو از قلب ا.ت بیرون بکشه..
اما اصلن نیرو تکون هم نمیخورد..
فقط باعث درد بیشتر ا.ت میشد..
ا.ت: عایییی..بسههه..تو رو خدا..*گریه*
پدربزرگ: چیزی نیست دخترم..*لبخند*
پدربزرگ به تهیونگ و هیم چان اشاره کرد که برن بیرون...
روبه ا.ت برگشت...
هیم چان از عمارت خارج شد...
اما انگار دلشوره داشت...
میدونست که تهیونگ به دختره آسیب میزنه...
اما نباید با کسی که نیروی تیله داخل بد..نش هست آسیبی برسه...
تلپورت کرد و وارد انباری شد...
نور قرمز تمام انباری رو گرفت...
ا.ت چشماش رو بست و بعد از تموم شدن نور قرمز چشماش رو باز کرد..
روبه روش یه خوناشام دیگه رو دید...
ا.ت: تو کی هستی...*ترس*
هیم چان: نگران نباش..من کاری باهات ندارم...*لبخند*
هیم چان نزدیک ا.ت شد..
متوجه ی کبو..دی دستاش و قرمزی کمرش..
زخم و پار..گیه پاش که با پارچه بسته شد...
وقتی این چیزا رو دید عصبی شد...
ممکن بود به نیرو آسیب برسه...
تلپورت کرد و وارد سالن شد...
داخل سالن "ویو نویسنده"
تهیونگ میخواست زودتر بفهمه قضیه چیه..
پس به پدر بزرگش زنگ زد و ازش خواست تا چند دقیقه ی دیگه اینجا باشه...
که همون لحظه هیم چان وارد سالن شد..
هیم چان: تو دیگه چطور حیو..نی هستی مرتیکه *داد*
هیم چان یقه ی تهیونگ رو میگیره و به دیوار وصلش میکنه...
تهیونگ: چه خبرته...*عصبی*
نزار مجبور شم همین جا دفنت کنم...*داد*
هیم چان: تو ی احم..ق یعنی نمیدونی که نباید به دختره آسیب بزنی..*داد*
تهیونگ: که چی..؟*عربده*
هیم چان: اح..مق اگه به دخترع اسیبی برسه نیروی تیله ازبین میرع...*داد*
همون طور که هیم چان و تهیونگ در جال دعوا بودن..
پدر بزرگ شون به عمارت تلپورت کرد و با این صحنه مواجه شد...
پدر بزرگ: تهیونگ...هیم چان چتونه..؟
تهیونگ: هیچی...پدر بزرگ..بحث های همیشگی*جدی*
پدربزرگ: خوبه...حالا دختره رو بهم نشون بدین..
تهیونگ: همراهم بیا...
پدر بزرگ تهیونگ همراهش به سمت انباری رفتن...
در انباری باز شد و پدربزرگ با بد..ن بی جون ا.ت مواجه شد..
خواست چیزی به تهیونگ بگه..
اما میدونست عصبی میشه..
پس باید تو جایه خلوط تر باهاش صحبت کنه...
نزدیک ا.ت شد..
پدربزرگ: دخترم کاری باهات ندارم..*لبخند*
فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم باشه..؟
ا.ت با ترس سری به نشونه ی تایید تکون داد...
پدربزرگ دستش رو روی قلب ا.ت گذاشت....
سعی کرد نیرو رو از قلب ا.ت بیرون بکشه..
اما اصلن نیرو تکون هم نمیخورد..
فقط باعث درد بیشتر ا.ت میشد..
ا.ت: عایییی..بسههه..تو رو خدا..*گریه*
پدربزرگ: چیزی نیست دخترم..*لبخند*
پدربزرگ به تهیونگ و هیم چان اشاره کرد که برن بیرون...
روبه ا.ت برگشت...
۱.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.