🗝️ ساختمان وحشت 🗝️
( صبح )
با دل درد بدی از خواب بیدار شدم
یاد اتفاق های دیشب افتادم
الان دیگه من یه دختر نیستم
دلم میخواد همین الان کوک رو بکشم
ولی نه نمیشه
به آینه ی روبه روم نگاه کردم
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام کبود شده بود
از رو تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم
۲۰ دقیقه ای بود که تو حموم بودم
داشتم مثل چی گریه میکردم
دیگه بیخیال شدم
چون قرار بود ازش انتقام بگیرم
از حموم اومدم بیرون که کوک رو تخت دراز کشیده بود
_ ا/ت واقعا متاسفم
+ حرف نزن فقط همین
_ ببین من قول میدم درستش کنم.....
+ خفه شووو چی رو میخوای درست کنییی هاااا
بعد این حرف از اتاق رفتم بیرون و درم محکم بستم
پیش جینا رفتم و کل قضیه رو تعریف کردم
اونم خیلی ناراحت شد
(پرش زمانی ساعت ۵)
یه نگاه به ساعت انداختم
یادم رفته بود برای همین
حول کردم و دست جینا رو گفتم و با تمام سرعت از عمارت خارج شدیم
& چیکار میکنی
+ ببین جینا تو رو خدا بهم اعتماد کن
توی جنگل کنار عمارت ایستادیم که تهیونگ اومد کنار
. آفرین موفق شدین
+ دعا کن که همه چی درست بشه همین
. بهم اعتماد کن
تو همون لحظه کلی ماشین پلیس ریختن جلوی عمارت
چند دقیقه بعد کوک از در خارج شد
چشمش به من افتاد که پیش تهیونگ بودم
یه غم خاصی تو چشمامش بود
یه احساس پشیمونی کردم ولی نه
نباید تسلیم بشم
شاید به روزی برگرده و اون موقع
من انتقام خودم رو میگیرم
( دوستان فصل اول تموم شد
چون داستان طولانی هست من
چند فصل کردم امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه )
ا
با دل درد بدی از خواب بیدار شدم
یاد اتفاق های دیشب افتادم
الان دیگه من یه دختر نیستم
دلم میخواد همین الان کوک رو بکشم
ولی نه نمیشه
به آینه ی روبه روم نگاه کردم
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام کبود شده بود
از رو تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم
۲۰ دقیقه ای بود که تو حموم بودم
داشتم مثل چی گریه میکردم
دیگه بیخیال شدم
چون قرار بود ازش انتقام بگیرم
از حموم اومدم بیرون که کوک رو تخت دراز کشیده بود
_ ا/ت واقعا متاسفم
+ حرف نزن فقط همین
_ ببین من قول میدم درستش کنم.....
+ خفه شووو چی رو میخوای درست کنییی هاااا
بعد این حرف از اتاق رفتم بیرون و درم محکم بستم
پیش جینا رفتم و کل قضیه رو تعریف کردم
اونم خیلی ناراحت شد
(پرش زمانی ساعت ۵)
یه نگاه به ساعت انداختم
یادم رفته بود برای همین
حول کردم و دست جینا رو گفتم و با تمام سرعت از عمارت خارج شدیم
& چیکار میکنی
+ ببین جینا تو رو خدا بهم اعتماد کن
توی جنگل کنار عمارت ایستادیم که تهیونگ اومد کنار
. آفرین موفق شدین
+ دعا کن که همه چی درست بشه همین
. بهم اعتماد کن
تو همون لحظه کلی ماشین پلیس ریختن جلوی عمارت
چند دقیقه بعد کوک از در خارج شد
چشمش به من افتاد که پیش تهیونگ بودم
یه غم خاصی تو چشمامش بود
یه احساس پشیمونی کردم ولی نه
نباید تسلیم بشم
شاید به روزی برگرده و اون موقع
من انتقام خودم رو میگیرم
( دوستان فصل اول تموم شد
چون داستان طولانی هست من
چند فصل کردم امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه )
ا
۱۲.۱k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.