پارت، پانزدهم.
پارت، پانزدهم.
بعد از اینکه کلی با خانم فال گیر حرف زدیم میخواستیم برگردیم خونه.....
اون سو، تهیونگ: خوشحال شدیم شمارو دوباره دیدیم.... ممنونیم، خدانگهدارتون.....
فالگیر: مراقب خودتون باشید بچه ها، خداحافظتون.......
تهیونگ: بهتره برای صبحونه بریم نون بگیریم بعد بریم خونه.....
اون سو: اره بریم..........
نیم ساعت بعد: تهیونگ: کلید درو باز کردم، اما باز خونه تو سکوت بود.... ینی مامان هنوز خوابه.......
تهیونگ: من برم مامان رو بیدار کنم.....
اون سو: حتما خسته هست، بزار بخوابه.....
تهیونگ: نه، اون حتی خسته باشه هم عادت نداره اینقد زیاد بخوابه.....
اون سو: با تهیونگ رفتیم سمت اتاق مادر..... درو زدیم، اما صدایی دریافت نکردیم.... تهیونگ اروم درو باز کرد..... رفتیم کنارش....
تهیونگ: با لحن خیلی ارومی صداش زدم: مامان، مامان جانم، مامان جان نمیخواید بیدار شید؟........
اما، اما، اما..... صدای دریافت نکردم....... ا اخه ینی چی..... ا او اون اون ن نفس نمیکشید........ دستپاچه شدم......
اون سو: ما مام مامان، مامان جان.... ت تهیونگ تهیونگ زنگ بزن به اورژانش، سریع زود باشششش....... تا وقتی که اورژانس اومد زمان مرگ رو گفت و جنازه رو بردن...... هق هقای تهیونگ همینطور ادامه داشت.... اشکاش بدون هیچ مکثی شروع به ریختن کرده بود..... منم اشکام سرازیر میشدن.... اما نباید جلوی تهیونگ گریه کنم، اینطور روحیه تهیونگ ضعیف تر میشد......
اون سو: عزیزم.... بلند شو..... عزیزدلم، خواهش میکنم...... گ گریه گریه نکن..... با گریه کردن تو چیزی درست میشه؟ هوم؟.... بلند شو عزیزم.......
اون سو: گوشیم داشت زنگ میخورد، از تو کیفم در اوردم..... الو مامان جان.... ببخشید.... اره میدونم... حق داری... مامان جان یه دیقه گوش کن... اره حق داری عصبانی باشی.... مامان جاااانمممم..... مامان جان ببین..... میخواستم بقیه حرفامو بزنم که قطع کرد.....
تهیونگ: هق هق هق اون سو جانم تو برو خونه....مامانت خیلی ناراحته هق هق...
اون سو: و و ولی ن نمیتونم تورو تو این وضعیت رها کنم...... خ خ خب باشه... من الان میرم، زودی برمیگردم......میری بیمارستان درسته؟
تهیونگ: اره عزیزم......
اون سو: خب فعلا..... من زودی برمیگردم.........
اون سو: فک نمیکردم امروز اینقد روز بدی باشه..... دیشب خیلی خوب بود... ولی زمان هیچوقت اینجور نمیمونه.... متاسفانه زمان یه دزده....... دزدی که خوشی هارو ازمون میگیره.... هی.... اخه کی فک میکرد دیشب به این خوبی تموم بشه و امروز به این بدی..... تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه.........
بعد از اینکه کلی با خانم فال گیر حرف زدیم میخواستیم برگردیم خونه.....
اون سو، تهیونگ: خوشحال شدیم شمارو دوباره دیدیم.... ممنونیم، خدانگهدارتون.....
فالگیر: مراقب خودتون باشید بچه ها، خداحافظتون.......
تهیونگ: بهتره برای صبحونه بریم نون بگیریم بعد بریم خونه.....
اون سو: اره بریم..........
نیم ساعت بعد: تهیونگ: کلید درو باز کردم، اما باز خونه تو سکوت بود.... ینی مامان هنوز خوابه.......
تهیونگ: من برم مامان رو بیدار کنم.....
اون سو: حتما خسته هست، بزار بخوابه.....
تهیونگ: نه، اون حتی خسته باشه هم عادت نداره اینقد زیاد بخوابه.....
اون سو: با تهیونگ رفتیم سمت اتاق مادر..... درو زدیم، اما صدایی دریافت نکردیم.... تهیونگ اروم درو باز کرد..... رفتیم کنارش....
تهیونگ: با لحن خیلی ارومی صداش زدم: مامان، مامان جانم، مامان جان نمیخواید بیدار شید؟........
اما، اما، اما..... صدای دریافت نکردم....... ا اخه ینی چی..... ا او اون اون ن نفس نمیکشید........ دستپاچه شدم......
اون سو: ما مام مامان، مامان جان.... ت تهیونگ تهیونگ زنگ بزن به اورژانش، سریع زود باشششش....... تا وقتی که اورژانس اومد زمان مرگ رو گفت و جنازه رو بردن...... هق هقای تهیونگ همینطور ادامه داشت.... اشکاش بدون هیچ مکثی شروع به ریختن کرده بود..... منم اشکام سرازیر میشدن.... اما نباید جلوی تهیونگ گریه کنم، اینطور روحیه تهیونگ ضعیف تر میشد......
اون سو: عزیزم.... بلند شو..... عزیزدلم، خواهش میکنم...... گ گریه گریه نکن..... با گریه کردن تو چیزی درست میشه؟ هوم؟.... بلند شو عزیزم.......
اون سو: گوشیم داشت زنگ میخورد، از تو کیفم در اوردم..... الو مامان جان.... ببخشید.... اره میدونم... حق داری... مامان جان یه دیقه گوش کن... اره حق داری عصبانی باشی.... مامان جاااانمممم..... مامان جان ببین..... میخواستم بقیه حرفامو بزنم که قطع کرد.....
تهیونگ: هق هق هق اون سو جانم تو برو خونه....مامانت خیلی ناراحته هق هق...
اون سو: و و ولی ن نمیتونم تورو تو این وضعیت رها کنم...... خ خ خب باشه... من الان میرم، زودی برمیگردم......میری بیمارستان درسته؟
تهیونگ: اره عزیزم......
اون سو: خب فعلا..... من زودی برمیگردم.........
اون سو: فک نمیکردم امروز اینقد روز بدی باشه..... دیشب خیلی خوب بود... ولی زمان هیچوقت اینجور نمیمونه.... متاسفانه زمان یه دزده....... دزدی که خوشی هارو ازمون میگیره.... هی.... اخه کی فک میکرد دیشب به این خوبی تموم بشه و امروز به این بدی..... تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه.........
۱۰۰.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.