وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ¹⁴
بدون حرفی پیاده شد با دیدن باغی پر از گلای رنگارنگ شکوفه های دلش جوونه زدن آفتابی که به گلا میتابید و باغبانی که بهشون آب میداد و باعث براق شدن اونا میشد
با ذوق سمت گلا دوید یه گوشه نشست که گلا رو خراب نکنه و با اشتیاق بو میکشید
پسر آروم کنارش نشست و غروب آفتاب و با هم تماشا میکردن
دختر کلی سوال داشت، بیشمار!
سعی میکرد دهن باز کنه اما لباش خود به خود بهم دوخته میشدن میترسید مثل اون شب بشه
پس با گوشه دامنش بازی میکرد ، پسر متوجه شده بود و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه شروع کرد :
" چیزی میخوای بپرسی بپرس رو اعصابمه کارات "
" میشه، میشه....هیچی ببخشید"
با لحنی پر از خشم چونه دختر و گرفت
" خوشم نمیاد حرف نصفه بزنی سوال فاکیت و بپرس"
مستقیم توی چشماش نگاه کرد و خود به خود لب باز کرد
"چطوری؟"
" چی چطوری ؟"
" چطوری اینجوری شدی چرا وانمود میکنی قلبت از سنگه چرا مردم و میکشی آواره میکنی ؟"
نیم نگاه سردی انداخت
" وانمود نمیکنم، توی من احساسی وجود نداره "
" اما این ممکن نیست احساس هم مثل اعضای بدن واسه انسان واجبه "
" خودت داری میگی انسان ، من انسان نیستم فقد یه وجود فانی که زندگی میکنه، چرا میپرسی "
" واست راحته به دخترا دست میزنی اون دختر اون شب ؟"
" تو زیادی ساده و احمقی "
دختر لبخندی غمگینی زد و گفت:
" میدونم، هم سادم ، هم احمق اگه عاقل بودم نه اینجا بودم نه تورو درک میکردم
میدونی
خدا شماها رو خیلی بیشتر ما دوست داره شما صد نفر رو هم به ف*اک بدید کسی نمیفهمه اما اگه ما دخترا با یکی بخ*وابیم هرز*ه میشیم یا قدرت تون
زن همیشه ضعیف بوده ، ازدواج میکنه ، توهین دیگران و تحمل میکنه ، شب ر*ابطه بهش سخت میگذره ، بعدش نه ماه بارداری ، و بزرگ کردن بچه میفهمی؟
شاید شما پسرا ارزشتون از ما بیشتر باشه که خدا انقدر بهتون همیشه کمک میکنه "
با ذوق سمت گلا دوید یه گوشه نشست که گلا رو خراب نکنه و با اشتیاق بو میکشید
پسر آروم کنارش نشست و غروب آفتاب و با هم تماشا میکردن
دختر کلی سوال داشت، بیشمار!
سعی میکرد دهن باز کنه اما لباش خود به خود بهم دوخته میشدن میترسید مثل اون شب بشه
پس با گوشه دامنش بازی میکرد ، پسر متوجه شده بود و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه شروع کرد :
" چیزی میخوای بپرسی بپرس رو اعصابمه کارات "
" میشه، میشه....هیچی ببخشید"
با لحنی پر از خشم چونه دختر و گرفت
" خوشم نمیاد حرف نصفه بزنی سوال فاکیت و بپرس"
مستقیم توی چشماش نگاه کرد و خود به خود لب باز کرد
"چطوری؟"
" چی چطوری ؟"
" چطوری اینجوری شدی چرا وانمود میکنی قلبت از سنگه چرا مردم و میکشی آواره میکنی ؟"
نیم نگاه سردی انداخت
" وانمود نمیکنم، توی من احساسی وجود نداره "
" اما این ممکن نیست احساس هم مثل اعضای بدن واسه انسان واجبه "
" خودت داری میگی انسان ، من انسان نیستم فقد یه وجود فانی که زندگی میکنه، چرا میپرسی "
" واست راحته به دخترا دست میزنی اون دختر اون شب ؟"
" تو زیادی ساده و احمقی "
دختر لبخندی غمگینی زد و گفت:
" میدونم، هم سادم ، هم احمق اگه عاقل بودم نه اینجا بودم نه تورو درک میکردم
میدونی
خدا شماها رو خیلی بیشتر ما دوست داره شما صد نفر رو هم به ف*اک بدید کسی نمیفهمه اما اگه ما دخترا با یکی بخ*وابیم هرز*ه میشیم یا قدرت تون
زن همیشه ضعیف بوده ، ازدواج میکنه ، توهین دیگران و تحمل میکنه ، شب ر*ابطه بهش سخت میگذره ، بعدش نه ماه بارداری ، و بزرگ کردن بچه میفهمی؟
شاید شما پسرا ارزشتون از ما بیشتر باشه که خدا انقدر بهتون همیشه کمک میکنه "
۵۶.۳k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.