فیک عشق و سلطنت p:8
ا.ت :بیا تو
خدمتکار تعظیم کرد
+بانو.ملکه میخوان تا چند دقیقه دیگه سر میز صبحانه باشید.
ا.ت:باشه میتونی بری
خدمتکار از اتاق بیرون رفت
یهو کل خاطرات دیشب به مغزش هجوم اوردن
ا.ت:وایی-جیغ کوتاهی کشید و پاشد به سمت کمدش رفت و یه لباس برداشت اسلاید:2
و شروع کردن به در اوردن لباساش
ا.ت:وایسا چرا من دیشب تهیونگ رو بغل کردم؟؟ ریدم تو هرچی رعد و برقهه...
بعد اینکه لباساش رو پوشید موهاش رو شونه کرد و ابی به صورتش زد صورتش رو خشک کرد و از اتاق رفت بیرون
وارد سالن غذا خوری شد و دید فقط سویون اونجاست
تعظیمی کرد
سویون:سلام دختر گلم بیا بشین
ا.ت:چشم-روی صندلی کنار سویون نشست
بقیه کجان؟؟
سویون:اونام چند دقیقه دیگه میان...
ا.ت ات میخوام لطفا اگه جونگ کوک کاری کرد یا حرفی زد به دل نگیری
ا.ت:چرا؟؟
سویون:( قضیه رو تعریف کرد)
ا.ت:اوه واقعا غم انگیزه....
سویون:هی به هر حال خواستم بدونی...
یهو پادشاه و پسرا وارد شدن
ا.ت و سویون پاشدن و تعظیم کوتاهی کردن
پادشاه روی صندلی نشست و به بقیه هم اشاره کرد بشینن
پادشاه:سلام دخترم
ا.ت:سلام پادشاه صبحتون بخیر-لبخند
شروع کردن به خوردن صبحانه که ا.ت فهمید تهیونگ بهش خیره شده...
تهیونگ:چند دقیقه بود به ا.ت خیره شده بودم
دقت نکرده بودم ولی اون زیباترین دختری بود که تاحالا دیدم...
یهو با سرفه پدر از افکارم خارج شدم..
پادشاه:امشب مراسم رو ترتیب دادم تا ا.ت رو به عنوان همسر و ملکه اینده معرفی منی تهیونگ
تهیونگ:بله پدر....
پادشاه:سه روز بعدش هم مراسم عروسی و تاج گذاریه...
تهیونگ :چشم پدر قول میدم همه چی و خوب پیش ببرم
پادشاه:جونگ کوک لطفا دیگه دشمنیت رو با تهیونگ بزار کنار. اون کشور ما رو نجات داد و تو بخاطر یه دختر داری با برادرت دشمنی میکنی
*جونگ کوک از عصبانیت قرمز شده بود و دستاش میلرزید
پادشاه:میدونم عاشق اون دختر بودی ولی نمیتونستیم بخاطر یه دختر کشورمون رو به باد بدیم پس لطفا هرچه زودتر این دشمنی رو تموم کن
جونگ کوک:چ..چشم پدر...
پرش زمانی به عصر:
.....
پارت بعد:60 لایک_40 کامنت
خدمتکار تعظیم کرد
+بانو.ملکه میخوان تا چند دقیقه دیگه سر میز صبحانه باشید.
ا.ت:باشه میتونی بری
خدمتکار از اتاق بیرون رفت
یهو کل خاطرات دیشب به مغزش هجوم اوردن
ا.ت:وایی-جیغ کوتاهی کشید و پاشد به سمت کمدش رفت و یه لباس برداشت اسلاید:2
و شروع کردن به در اوردن لباساش
ا.ت:وایسا چرا من دیشب تهیونگ رو بغل کردم؟؟ ریدم تو هرچی رعد و برقهه...
بعد اینکه لباساش رو پوشید موهاش رو شونه کرد و ابی به صورتش زد صورتش رو خشک کرد و از اتاق رفت بیرون
وارد سالن غذا خوری شد و دید فقط سویون اونجاست
تعظیمی کرد
سویون:سلام دختر گلم بیا بشین
ا.ت:چشم-روی صندلی کنار سویون نشست
بقیه کجان؟؟
سویون:اونام چند دقیقه دیگه میان...
ا.ت ات میخوام لطفا اگه جونگ کوک کاری کرد یا حرفی زد به دل نگیری
ا.ت:چرا؟؟
سویون:( قضیه رو تعریف کرد)
ا.ت:اوه واقعا غم انگیزه....
سویون:هی به هر حال خواستم بدونی...
یهو پادشاه و پسرا وارد شدن
ا.ت و سویون پاشدن و تعظیم کوتاهی کردن
پادشاه روی صندلی نشست و به بقیه هم اشاره کرد بشینن
پادشاه:سلام دخترم
ا.ت:سلام پادشاه صبحتون بخیر-لبخند
شروع کردن به خوردن صبحانه که ا.ت فهمید تهیونگ بهش خیره شده...
تهیونگ:چند دقیقه بود به ا.ت خیره شده بودم
دقت نکرده بودم ولی اون زیباترین دختری بود که تاحالا دیدم...
یهو با سرفه پدر از افکارم خارج شدم..
پادشاه:امشب مراسم رو ترتیب دادم تا ا.ت رو به عنوان همسر و ملکه اینده معرفی منی تهیونگ
تهیونگ:بله پدر....
پادشاه:سه روز بعدش هم مراسم عروسی و تاج گذاریه...
تهیونگ :چشم پدر قول میدم همه چی و خوب پیش ببرم
پادشاه:جونگ کوک لطفا دیگه دشمنیت رو با تهیونگ بزار کنار. اون کشور ما رو نجات داد و تو بخاطر یه دختر داری با برادرت دشمنی میکنی
*جونگ کوک از عصبانیت قرمز شده بود و دستاش میلرزید
پادشاه:میدونم عاشق اون دختر بودی ولی نمیتونستیم بخاطر یه دختر کشورمون رو به باد بدیم پس لطفا هرچه زودتر این دشمنی رو تموم کن
جونگ کوک:چ..چشم پدر...
پرش زمانی به عصر:
.....
پارت بعد:60 لایک_40 کامنت
۳۱.۳k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.