وانشات
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:باکوگو
شما:هیما
رابطه:روش کراشید.
نکته:شما یکی دانش آموزای UAبودید و همکلاسی باکوگو بودید.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
با باکوگو رفته بودید ماموریت.
از پشت سر باکوگو یه شرورو دیدید که میخواست به باکوگو حمله کنه.
شما سعی کردید باکوگو رو نجات بدید،باکوگو هم سعی کرد خودشو نجات بده پس بهم برخورد کردید.
باکوگو:هوی نفله از سر راهم برو کنار،لازم نکرده نجاتم بدی.
هیما:معلومه که نجاتت میدم،چون دوست دارم و نمیخوام آسیب ببینی.
باکوگو:خفه شو نفله.
و رفت تا با اون شرور مبارزه کنه.
توی راه برگشت با هم حرف نزدید.
وقتی رسیدید خوابگاه،خیلی سریع رفتید توی اتاقتون و بیرون نیومدید.
موقع شام*
مومو:هیما چان کجاس؟
اوچاکو:فک کنم توی اتاقشه.
مومو:یکی بره به هیما چان بگه بیاد،شام حاضره.
باکوگو:من میرم.
باکوگو رفت بالا و در زد:هوی نفله درو باز کن.
هیما با گریه :خفه شو باکوگو،ازت متنفرم،از جلو چشمم گمشو.
باکوگو صداشو برد بالا:صداتو نبر بالا نفله،بهت میگم درو باز کن.
هیما:باز نمیکنم،میخوای چه غلطی بکنی،هااا؟
باکوگو درو منفجر کرد و اومد تو.
نشست کنارتون.
داشتید گریه میکردید.
برگشتید سمتش و به سینش مشت میزدید:ازت متنفرم باکوگو،شینهههههه.
اما مشتاتون بی جون بود و هیچ تاثیری روی باکوگو نداشت.
باکوگو:هوی من که جوابی بهت ندادم.
یه لحظی ضربه هاتون متوقف شد و سرتونو آوردید بالا:چی؟؟
باکوگو:تو هنوز من جواب ندادم برای خودت میبری میدوزی نفلهههههههههههههه؟؟؟؟؟
هیما با نگرانی پرسید:حالا...مگ..مگه جوابت چیه؟
باکوگو سورتشو برد اونور که گونه های سرخشو نبینید:من...من..خب..منم دوست دارم.
محکم پریدید بغلش:عاشقتم باکوگوووووو.
باکوگو:همین الان گفتی ازم متنفری نفلهههههههههه.
اشکاتونو پاک کردید:حالا نظرم عوض شد.
کارکتر:باکوگو
شما:هیما
رابطه:روش کراشید.
نکته:شما یکی دانش آموزای UAبودید و همکلاسی باکوگو بودید.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
با باکوگو رفته بودید ماموریت.
از پشت سر باکوگو یه شرورو دیدید که میخواست به باکوگو حمله کنه.
شما سعی کردید باکوگو رو نجات بدید،باکوگو هم سعی کرد خودشو نجات بده پس بهم برخورد کردید.
باکوگو:هوی نفله از سر راهم برو کنار،لازم نکرده نجاتم بدی.
هیما:معلومه که نجاتت میدم،چون دوست دارم و نمیخوام آسیب ببینی.
باکوگو:خفه شو نفله.
و رفت تا با اون شرور مبارزه کنه.
توی راه برگشت با هم حرف نزدید.
وقتی رسیدید خوابگاه،خیلی سریع رفتید توی اتاقتون و بیرون نیومدید.
موقع شام*
مومو:هیما چان کجاس؟
اوچاکو:فک کنم توی اتاقشه.
مومو:یکی بره به هیما چان بگه بیاد،شام حاضره.
باکوگو:من میرم.
باکوگو رفت بالا و در زد:هوی نفله درو باز کن.
هیما با گریه :خفه شو باکوگو،ازت متنفرم،از جلو چشمم گمشو.
باکوگو صداشو برد بالا:صداتو نبر بالا نفله،بهت میگم درو باز کن.
هیما:باز نمیکنم،میخوای چه غلطی بکنی،هااا؟
باکوگو درو منفجر کرد و اومد تو.
نشست کنارتون.
داشتید گریه میکردید.
برگشتید سمتش و به سینش مشت میزدید:ازت متنفرم باکوگو،شینهههههه.
اما مشتاتون بی جون بود و هیچ تاثیری روی باکوگو نداشت.
باکوگو:هوی من که جوابی بهت ندادم.
یه لحظی ضربه هاتون متوقف شد و سرتونو آوردید بالا:چی؟؟
باکوگو:تو هنوز من جواب ندادم برای خودت میبری میدوزی نفلهههههههههههههه؟؟؟؟؟
هیما با نگرانی پرسید:حالا...مگ..مگه جوابت چیه؟
باکوگو سورتشو برد اونور که گونه های سرخشو نبینید:من...من..خب..منم دوست دارم.
محکم پریدید بغلش:عاشقتم باکوگوووووو.
باکوگو:همین الان گفتی ازم متنفری نفلهههههههههه.
اشکاتونو پاک کردید:حالا نظرم عوض شد.
۳.۴k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.