گس لایتر/پارت ۲۸۴
ایل دونگ بهش خبر داد که جونگکوک کجاس پس بی درنگ سراغش رفت...
پشت در خونش که رسید در زد...
بعد از باز شدن در با جونگکوکی مواجه شد که اصلا خوب بنظر نمیرسید...
تیشرت اورسایز مشکی... شلوارک تا روی زانو... موهایی که شلخته بود و با دست کشیدن بینش سعی میکرد مرتبش کنه...
-دعوتم نمیکنی بیام تو؟...
عقب رفت تا راه برای ورودش باز بشه...
وارد سالن که شد با دیدن پتو و بالش روی کاناپه و ژولیدگی خونه اخمی تحویل جونگکوک داد...
-چقد شلخته!... روی کاناپه میخوابی؟... دوست صمیمیتم که مثل خودت ژولیدس...
بخاطر سردرد و تازه بیدار شدنش حال صحبت نداشت... به سوالات یون ها جوابی نداد...
یون ها سمت کاناپه رفت تا بشینه...
جونگکوک: اینجا چیکار داری؟....
موقع نشستن پتوی جونگکوک رو جمع کرد و طرف دیگه انداخت...
-من صبحونه درست حسابی نخوردم... میتونی یه قهوه بهم بدی ؟ صحبتامون مفصل میشه!
جونگکوک: چیز خاصی تو خونه برای خوردن نیس...خیلی وقته برای اینجا خرید نکردم
-آها... پس یعنی زود برم؟
جونگکوک: میشه روراست بری سر اصل مطلب؟ داری خستم میکنی!
-آره آره... چرا نشه؟ منتها میگم برای روحیه ی داغونت خوب نیس یهو بگم!
جونگکوک: عجب!
-بله...
حالا عیب نداره... میگم...
دیروز هیونو از زندان باهام تماس گرفت...
گفت باید موضوع خیلی مهمی رو بهم بگه... درباره ی مرگ پدر!...
همینطور که حرف میزد چشمش به صورت جونگکوک بود... اون خونسرد نگاهش میکرد و حتی ظاهرا بی اهمیت بود براش...
یون ها ادامه داد...
-منم کنجکاو شدم... رفتم ملاقاتش!
اون بهم گفت که تو هم توی کشتن پدرم نقش داشتی!!! بهم گفت توام خبر داشتی که اون شب میاد توی عمارت!....
سر جا خشکش زد... خوابالود بودن و سردردش رو فراموش کرد و برق از کلش پرید!
جونگکوک: حرفای اون آدمی که از من متنفر بود برات سندیت دارن؟
سعی کرد که جا خوردنش رو بروز نده... برای همین سوالشو با حالت طبیعی و ملایمی پرسید...
اما یون ها هم آدم باهوشی بود!...
یون ها: توضیحاتی که میداد منطقی و مطابق واقعیت بود... فوت پدر من حتی برات منفعت هم داشت!... تونستی به سادگی شرکتو دست بگیری... مطمئنم اولش فک نمیکردی انقد ساده باشه!
جونگکوک: چرت و پرت نگو! انقد بدبخت نیستم که برای پیشبرد اهدافم منتظر مرگ آدما باشم... من همه جوره میتونستم اون شرکتو تصاحب کنم
یون ها: پس یعنی میگی هیونو دروغ میگه؟...
نفس عمیقی کشید... با تردید جواب داد...
جونگکوک: نه کاملا!....
انتظار چنین جوابی رو نداشت... فکر میکرد همه چیزو انکار میکنه...
-یعنی چی ؟
جونگکوک: من کلید و رمز گاوصندوق پدر رو بهش دادم! ولی با اینکار کشیدمش توی دام خودم تا تحویل پلیس بدمش... حتی به پلیس هم زنگ زدم... حواسم بود که تا وقتی توی عمارته پلیس سر برسه و مچشو بگیره... اما نمیدونستم پدرت هم بیدار شده و به اون اتاق رفته!
-دروغ میگی!
جونگکوک: نه!!! به جون جونگ هون قسم میخورم که دروغ نمیگم
-باشه... ولی فک نمیکنم بایول اینو قبول کنه!..
چشماش گشاد شد...
جونگکوک: بهش گفتی؟
-نه...البته هنوز نه!
جونگکوک: باور نمیکنه من بی گناه باشم!
-درسته... اگر بگم تو صورتتم نگاه نمیکنه... چون پدرمون خط قرمزش بود... پای اون وسط باشه منطق حالیش نیس!
جونگکوک: اون فقط اتفاق بود! باور کن! من نمیدونستم آقای داجونگ بیدار شده و رفته توی اتاق
-اینا که میگی مهم نیست! دوتا راه داری!
با شنیدن این حرفش اخمی کرد و جدی تر شد... تو صورت یون ها با غضب نگاه کرد....
جونگکوک: چی؟ منظورت چیه؟ میخوای ازم گرو بگیری!
-به هر حال اگر این موضوع فاش بشه هیچکس حرف تورو باور نمیکنه... گیر میفتی! حتی ممکنه زندان بری!...
پوزخندی زد...
جونگکوک: منو باش که فک میکردم اومدی ازم حساب پس بگیری که توی مرگ پدرت دخیل بودم یا نه!... ظاهرا مشکل چیز دیگه ایه!!....
دستاشو توی هم گره کرد و ابروهاشو بالا انداخت...
جونگکوک: بگو ببینم... چی میخوای؟
یون ها: مطمئنم تا الان حدسش زدی... کمپانی رو میخوام!... اگر پس دادی که هیچ! اگر نه... هم به بایول همه چیزو میگم... هم به جرم دست داشتن تو مرگ پدرم ازت شکایت میکنم!!....
پشت در خونش که رسید در زد...
بعد از باز شدن در با جونگکوکی مواجه شد که اصلا خوب بنظر نمیرسید...
تیشرت اورسایز مشکی... شلوارک تا روی زانو... موهایی که شلخته بود و با دست کشیدن بینش سعی میکرد مرتبش کنه...
-دعوتم نمیکنی بیام تو؟...
عقب رفت تا راه برای ورودش باز بشه...
وارد سالن که شد با دیدن پتو و بالش روی کاناپه و ژولیدگی خونه اخمی تحویل جونگکوک داد...
-چقد شلخته!... روی کاناپه میخوابی؟... دوست صمیمیتم که مثل خودت ژولیدس...
بخاطر سردرد و تازه بیدار شدنش حال صحبت نداشت... به سوالات یون ها جوابی نداد...
یون ها سمت کاناپه رفت تا بشینه...
جونگکوک: اینجا چیکار داری؟....
موقع نشستن پتوی جونگکوک رو جمع کرد و طرف دیگه انداخت...
-من صبحونه درست حسابی نخوردم... میتونی یه قهوه بهم بدی ؟ صحبتامون مفصل میشه!
جونگکوک: چیز خاصی تو خونه برای خوردن نیس...خیلی وقته برای اینجا خرید نکردم
-آها... پس یعنی زود برم؟
جونگکوک: میشه روراست بری سر اصل مطلب؟ داری خستم میکنی!
-آره آره... چرا نشه؟ منتها میگم برای روحیه ی داغونت خوب نیس یهو بگم!
جونگکوک: عجب!
-بله...
حالا عیب نداره... میگم...
دیروز هیونو از زندان باهام تماس گرفت...
گفت باید موضوع خیلی مهمی رو بهم بگه... درباره ی مرگ پدر!...
همینطور که حرف میزد چشمش به صورت جونگکوک بود... اون خونسرد نگاهش میکرد و حتی ظاهرا بی اهمیت بود براش...
یون ها ادامه داد...
-منم کنجکاو شدم... رفتم ملاقاتش!
اون بهم گفت که تو هم توی کشتن پدرم نقش داشتی!!! بهم گفت توام خبر داشتی که اون شب میاد توی عمارت!....
سر جا خشکش زد... خوابالود بودن و سردردش رو فراموش کرد و برق از کلش پرید!
جونگکوک: حرفای اون آدمی که از من متنفر بود برات سندیت دارن؟
سعی کرد که جا خوردنش رو بروز نده... برای همین سوالشو با حالت طبیعی و ملایمی پرسید...
اما یون ها هم آدم باهوشی بود!...
یون ها: توضیحاتی که میداد منطقی و مطابق واقعیت بود... فوت پدر من حتی برات منفعت هم داشت!... تونستی به سادگی شرکتو دست بگیری... مطمئنم اولش فک نمیکردی انقد ساده باشه!
جونگکوک: چرت و پرت نگو! انقد بدبخت نیستم که برای پیشبرد اهدافم منتظر مرگ آدما باشم... من همه جوره میتونستم اون شرکتو تصاحب کنم
یون ها: پس یعنی میگی هیونو دروغ میگه؟...
نفس عمیقی کشید... با تردید جواب داد...
جونگکوک: نه کاملا!....
انتظار چنین جوابی رو نداشت... فکر میکرد همه چیزو انکار میکنه...
-یعنی چی ؟
جونگکوک: من کلید و رمز گاوصندوق پدر رو بهش دادم! ولی با اینکار کشیدمش توی دام خودم تا تحویل پلیس بدمش... حتی به پلیس هم زنگ زدم... حواسم بود که تا وقتی توی عمارته پلیس سر برسه و مچشو بگیره... اما نمیدونستم پدرت هم بیدار شده و به اون اتاق رفته!
-دروغ میگی!
جونگکوک: نه!!! به جون جونگ هون قسم میخورم که دروغ نمیگم
-باشه... ولی فک نمیکنم بایول اینو قبول کنه!..
چشماش گشاد شد...
جونگکوک: بهش گفتی؟
-نه...البته هنوز نه!
جونگکوک: باور نمیکنه من بی گناه باشم!
-درسته... اگر بگم تو صورتتم نگاه نمیکنه... چون پدرمون خط قرمزش بود... پای اون وسط باشه منطق حالیش نیس!
جونگکوک: اون فقط اتفاق بود! باور کن! من نمیدونستم آقای داجونگ بیدار شده و رفته توی اتاق
-اینا که میگی مهم نیست! دوتا راه داری!
با شنیدن این حرفش اخمی کرد و جدی تر شد... تو صورت یون ها با غضب نگاه کرد....
جونگکوک: چی؟ منظورت چیه؟ میخوای ازم گرو بگیری!
-به هر حال اگر این موضوع فاش بشه هیچکس حرف تورو باور نمیکنه... گیر میفتی! حتی ممکنه زندان بری!...
پوزخندی زد...
جونگکوک: منو باش که فک میکردم اومدی ازم حساب پس بگیری که توی مرگ پدرت دخیل بودم یا نه!... ظاهرا مشکل چیز دیگه ایه!!....
دستاشو توی هم گره کرد و ابروهاشو بالا انداخت...
جونگکوک: بگو ببینم... چی میخوای؟
یون ها: مطمئنم تا الان حدسش زدی... کمپانی رو میخوام!... اگر پس دادی که هیچ! اگر نه... هم به بایول همه چیزو میگم... هم به جرم دست داشتن تو مرگ پدرم ازت شکایت میکنم!!....
۲۰.۰k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.