فراموشی 6 part
فلیکس: ببخشید،اما شماها کی هستید؟
_ در همین لحظه پرستاری نزدیک تخت شد و با رویی خندان شروع به صحبت کرد.
پرستار:اوه شما دوستای آقای لی هستید؟ معذرت میخوام که این قضیه رو الان بهتون میگم ولی آقای لی دچار فراموشی شدند،انگار ضربه ای که به سرشون وارد شده شدید نبوده و تا ۶ ماه آینده میتونن حافظه شون رو برگردونن . اما در این ۶ ماه باید مدام پیششون باشید تا مرور خاطرات انجام بشه وگرنه امکان داره دیرتر خاطراتشون برگرده
_ با پرستار خداحافظی کردن و پرستار رفت اما... چجوری این قضیه رو هضم میکردن؟ چجوری به بقیه میگفتن؟ هیونجین بعد از رفتن پرستار فقط یه جا نشست و سرش رو گرفت ،معلوم بود اصلا حالت خوبی نداره . لینو آروم سرش رو نوازش میکرد و چان دستش رو گرفته بود و بزور جلوی خودش رو داشت تا گریه نکنه و بغضش رو پشت یه لبخند دروغین پنهان کرد
چان: فلیکس شی ، از کجا به بعد رو فراموش کردی؟
فلیکس: از موقع ایی که از فرودگاه سئول اومدم بیرون
چان: خیلی خب ، پس برای شروع سلام فلیکس شی اسم من بنگ چان اسم این آقا لی مینهو و کسی که اونجا نشسته هوانگ هیونجین هست البته ما ازت بزرگتریم ولی مارو هیونگ صدا کن
فلیکس : بله،از آشنایی باهاتون خوشبختم
_ و چان دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر گریه ، لینو آروم چان رو بغل کرد و اون رو داخل بغلش فشرد
فلیکس: آقا.. یعنی چان هیونگ چرا گریه میکنی؟ و چرا اون فرد.. یعنی هیونجین هیونگ حالش بده؟
لینو: چون هممون نگران توییم، هیونجین خودشو مقصر این اتفاقی که برات افتاده میدونه و چان هیونگ نمیتونه تورو در این وضعیت ببینه
_ فلیکس متوجه شد چقدر برای کسایی اونجا بودن ارزش داره که در این حد براش نگرانن. خیالش آسوده شد چون کمی استرس داشت اما حالا متوجه شد تمام استرسی که داشت بیهوده بوده.
چان بعد از اینکه آروم شد رفت کارای مرخصی رو انجام داد تا بتونه فلیکس رو ببره پیش اعضا ؛ یه تاکسی گرفت تا برن خونه ، در راه باهاش در مورد بقیه اعضا حرف زد و معرفی شون کرد
_ خوابگاه پسرا*
پسرا جوری نگران بودن که انگار جنگ جهانی سوم اتفاق افتاده ، هیچکدومشون نه میتونستن بخوابن نه کاری انجام بدن تنها کاری که انجام میدادن داشتن نگرانی و استرس بود . متوجه گذر زمان نشدن تا بلاخره زنگ خونه خورد؛ سونگمین بدو بدو رفت و درو باز کرد . بقیه اعضا هم منتظر کنارش وایستادن ، با قیافه های داغون و درهم پسرا مواجه شدن البته بجز فلیکس که خیلی هم خوشحال بود اینهمه دوست خوب داره
چانگبین: چیشده ؟ چرا اینشکلی این؟
چان : بشینید براتون توضیح بدم
_ چان بعد از اینکه قضیه رو مو به مو تعریف کرد دوباره بغض کرد و رو به بچه ها گفت
چان: این ۶ ماه رو باید از تمام وجودمون مایه بزاریم تا حالش خوب شه
_ آی ان به محض شنیدن قضایا گریه اش گرفت خیلی بد گریه میکرد و رفت بالا تو اتاقش ،سونگمین و هان که هیچی نگفتن و فقط سر پایین انداختن، حتما به زمان نیاز داشتن اما چانگبین حالش بدتر از اون سه تا جوجه فقط نشست و خیره شد
لینو: بچه ها ، به جای ناراحتی بیاید خودتونو بهش معرفی کنید
_ کمی بلند داد کشید*
لینو: جونگینا من باتو ام هستم ها
_ اما کسی به حرفش گوش نکرد چون هیچکس نمیتونست باهاش روبرو شه انگار چانگبین که کمی از قضیه رو هضم کرد و شروع به حرف زدن کرد
چانگبین: این خبرو چجوری به کمپانی بدیم؟
چان: در موردش فکر کردم فعلا بیاین امشب رو بگذرونیم فردا اول وقت میریم کمپانی تا این خبرو بدیم
فلیکس : کمپانی ؟
چان: آم ، خب بعدا بهت میگم شغلت چیه الان بخواب نیاز به استراحت داری
_ فلیکس رو راهی اتاقش کردن تا بگیره بخوابه بقیه پسرا روانه اتاقشون شدن، همه زمان سختی رو داشتن میگذروندن اما کسی که حالش بدتر از همه بود ، یعنی هیونجین داشت دیوونه میشد...
ادامه دارد...
_ در همین لحظه پرستاری نزدیک تخت شد و با رویی خندان شروع به صحبت کرد.
پرستار:اوه شما دوستای آقای لی هستید؟ معذرت میخوام که این قضیه رو الان بهتون میگم ولی آقای لی دچار فراموشی شدند،انگار ضربه ای که به سرشون وارد شده شدید نبوده و تا ۶ ماه آینده میتونن حافظه شون رو برگردونن . اما در این ۶ ماه باید مدام پیششون باشید تا مرور خاطرات انجام بشه وگرنه امکان داره دیرتر خاطراتشون برگرده
_ با پرستار خداحافظی کردن و پرستار رفت اما... چجوری این قضیه رو هضم میکردن؟ چجوری به بقیه میگفتن؟ هیونجین بعد از رفتن پرستار فقط یه جا نشست و سرش رو گرفت ،معلوم بود اصلا حالت خوبی نداره . لینو آروم سرش رو نوازش میکرد و چان دستش رو گرفته بود و بزور جلوی خودش رو داشت تا گریه نکنه و بغضش رو پشت یه لبخند دروغین پنهان کرد
چان: فلیکس شی ، از کجا به بعد رو فراموش کردی؟
فلیکس: از موقع ایی که از فرودگاه سئول اومدم بیرون
چان: خیلی خب ، پس برای شروع سلام فلیکس شی اسم من بنگ چان اسم این آقا لی مینهو و کسی که اونجا نشسته هوانگ هیونجین هست البته ما ازت بزرگتریم ولی مارو هیونگ صدا کن
فلیکس : بله،از آشنایی باهاتون خوشبختم
_ و چان دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر گریه ، لینو آروم چان رو بغل کرد و اون رو داخل بغلش فشرد
فلیکس: آقا.. یعنی چان هیونگ چرا گریه میکنی؟ و چرا اون فرد.. یعنی هیونجین هیونگ حالش بده؟
لینو: چون هممون نگران توییم، هیونجین خودشو مقصر این اتفاقی که برات افتاده میدونه و چان هیونگ نمیتونه تورو در این وضعیت ببینه
_ فلیکس متوجه شد چقدر برای کسایی اونجا بودن ارزش داره که در این حد براش نگرانن. خیالش آسوده شد چون کمی استرس داشت اما حالا متوجه شد تمام استرسی که داشت بیهوده بوده.
چان بعد از اینکه آروم شد رفت کارای مرخصی رو انجام داد تا بتونه فلیکس رو ببره پیش اعضا ؛ یه تاکسی گرفت تا برن خونه ، در راه باهاش در مورد بقیه اعضا حرف زد و معرفی شون کرد
_ خوابگاه پسرا*
پسرا جوری نگران بودن که انگار جنگ جهانی سوم اتفاق افتاده ، هیچکدومشون نه میتونستن بخوابن نه کاری انجام بدن تنها کاری که انجام میدادن داشتن نگرانی و استرس بود . متوجه گذر زمان نشدن تا بلاخره زنگ خونه خورد؛ سونگمین بدو بدو رفت و درو باز کرد . بقیه اعضا هم منتظر کنارش وایستادن ، با قیافه های داغون و درهم پسرا مواجه شدن البته بجز فلیکس که خیلی هم خوشحال بود اینهمه دوست خوب داره
چانگبین: چیشده ؟ چرا اینشکلی این؟
چان : بشینید براتون توضیح بدم
_ چان بعد از اینکه قضیه رو مو به مو تعریف کرد دوباره بغض کرد و رو به بچه ها گفت
چان: این ۶ ماه رو باید از تمام وجودمون مایه بزاریم تا حالش خوب شه
_ آی ان به محض شنیدن قضایا گریه اش گرفت خیلی بد گریه میکرد و رفت بالا تو اتاقش ،سونگمین و هان که هیچی نگفتن و فقط سر پایین انداختن، حتما به زمان نیاز داشتن اما چانگبین حالش بدتر از اون سه تا جوجه فقط نشست و خیره شد
لینو: بچه ها ، به جای ناراحتی بیاید خودتونو بهش معرفی کنید
_ کمی بلند داد کشید*
لینو: جونگینا من باتو ام هستم ها
_ اما کسی به حرفش گوش نکرد چون هیچکس نمیتونست باهاش روبرو شه انگار چانگبین که کمی از قضیه رو هضم کرد و شروع به حرف زدن کرد
چانگبین: این خبرو چجوری به کمپانی بدیم؟
چان: در موردش فکر کردم فعلا بیاین امشب رو بگذرونیم فردا اول وقت میریم کمپانی تا این خبرو بدیم
فلیکس : کمپانی ؟
چان: آم ، خب بعدا بهت میگم شغلت چیه الان بخواب نیاز به استراحت داری
_ فلیکس رو راهی اتاقش کردن تا بگیره بخوابه بقیه پسرا روانه اتاقشون شدن، همه زمان سختی رو داشتن میگذروندن اما کسی که حالش بدتر از همه بود ، یعنی هیونجین داشت دیوونه میشد...
ادامه دارد...
۶۰۵
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.