قانون عشق p75
قفل سکوتمو باز کردم و با بغض آشکاری تو صدام گفتم: فقط یه سوال ازت دارم ...جوابش هر چی باشه بازم مراقبتم ولی این سوال قلبمه پس ازت میخوام صادقانه جواب بدی
جونگ کوک: حتما ..بپرس
با تردید پرسیدم : هنوزم ازم بدت میاد و دوسم نداری؟
بلافاصله سرشو به معنی نه تکون داد: ن اصلا شاید اینو ندونی ولی وقتی اون روز رفتی تازه فهمیدم چه کسی رو از دست دادم و چقدر بهت وابسته شده بودم ......من ..من دوست دارم میون سو ..خیلی دوست دارم
اشک تو چشام جمع شد و مثل بارونی روی صورتم بارید
دستشو نم نم اورد بالا ولی به صورتم نرسید و افتاد
نفس عمیقی کشید فهمیدم ناراحت شده
خودم دستشو گرفتم و روی قلبم قرار دادم
بعد از چند دقیقه خوابوندمش روی تخت و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم از جوابی که امشب شنیدم با لبخند اشک ریختم
نمیدونم اشک شادی بود یا اشکی از جنس غم؟!
برای چندمین بار با پسرم حرف زدم
عزیز مامان ...امشب مامانت بعد مدت ها میتونه راحت بخوابه پس توهم راحت بخواب ،
بلاخره تونستم قلبمو اروم کنم و بهش به دلیل درست و منطقی بدم برای تحمل درد ها و سختی ها
البته عشق که چیزی از منطق حالیش نمیشه
توعم منو ببخش که به خودم فشار میارم ..بخاطر پدرت مجبورم
سعی میکنم کمتر گریه کنم تا روی تو تاثیر بد نزاره کوچولوی من ..شبت بخیر
بعد مدت ها با آرامش خوابم برد
صبح شده بود ولی کمر درد و دل درد شدید بیدار شدم ....نشستم و یکم کمرمو ماساژ دادم
چایی دم کردم تا جونگ کوک بیدار شه
ساعت ۹ بود ک رفتم بهش سر بزنم که دیدم چشاش بازه
صبح بخیری گفتم و اونم متقابلا جواب داد
بعد از صبونه تصميم گرفتم ببرمش حموم
سخت ترین کار ممکن توی این چند ماه اخیر همین کار بود چون فشار زیادی بهم میاورد
من خودم رو بزور حرکت میدادم چه برسه به اینکه بخوام یه مرد دیگه هم جابجا کنم
وقتی دردم بیشتر میشد فقط صورتم خود به خود جمع میشد و تا حد امکان سعی میکردم چیزی نگم
ولی دو سه بار ناله ریزی از دهنم بیرون رفت
از حموم آوردمش بیرون و لباس تنش کردم ،چون لباسای خودمم خیس شده بودم مجبور شدم برم حموم
بعد ۲۵ دیقه اومدم بیرون ...لباس مخصوص حاملگیم ک آبی رنگ بود و تا رونم میومد رو تنم کردم
موهای جونگ کوک و خودم رو خشک کردم
بی توجه ب دردم رفتم سراغ غذا.
ساعت ۳ بود که داشتم ظرفای ناهار رو با مکافات میشستم
برای جونگ کوک تلویزیون روشن کرده بودم تا ببینه
چند بار سرم گیج رفت ولی خودمو کنترل کردم
درد شکمم هر لحظه بیشتر میشد ..نفسام تیکه تیکه شده بود
آهی از درد کشیدم و بشقاب از دستم افتاد توی ظرف شویی
دستکش هامو دراوردم و به سمت اپن رفتم
جونگ کوک: حتما ..بپرس
با تردید پرسیدم : هنوزم ازم بدت میاد و دوسم نداری؟
بلافاصله سرشو به معنی نه تکون داد: ن اصلا شاید اینو ندونی ولی وقتی اون روز رفتی تازه فهمیدم چه کسی رو از دست دادم و چقدر بهت وابسته شده بودم ......من ..من دوست دارم میون سو ..خیلی دوست دارم
اشک تو چشام جمع شد و مثل بارونی روی صورتم بارید
دستشو نم نم اورد بالا ولی به صورتم نرسید و افتاد
نفس عمیقی کشید فهمیدم ناراحت شده
خودم دستشو گرفتم و روی قلبم قرار دادم
بعد از چند دقیقه خوابوندمش روی تخت و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم از جوابی که امشب شنیدم با لبخند اشک ریختم
نمیدونم اشک شادی بود یا اشکی از جنس غم؟!
برای چندمین بار با پسرم حرف زدم
عزیز مامان ...امشب مامانت بعد مدت ها میتونه راحت بخوابه پس توهم راحت بخواب ،
بلاخره تونستم قلبمو اروم کنم و بهش به دلیل درست و منطقی بدم برای تحمل درد ها و سختی ها
البته عشق که چیزی از منطق حالیش نمیشه
توعم منو ببخش که به خودم فشار میارم ..بخاطر پدرت مجبورم
سعی میکنم کمتر گریه کنم تا روی تو تاثیر بد نزاره کوچولوی من ..شبت بخیر
بعد مدت ها با آرامش خوابم برد
صبح شده بود ولی کمر درد و دل درد شدید بیدار شدم ....نشستم و یکم کمرمو ماساژ دادم
چایی دم کردم تا جونگ کوک بیدار شه
ساعت ۹ بود ک رفتم بهش سر بزنم که دیدم چشاش بازه
صبح بخیری گفتم و اونم متقابلا جواب داد
بعد از صبونه تصميم گرفتم ببرمش حموم
سخت ترین کار ممکن توی این چند ماه اخیر همین کار بود چون فشار زیادی بهم میاورد
من خودم رو بزور حرکت میدادم چه برسه به اینکه بخوام یه مرد دیگه هم جابجا کنم
وقتی دردم بیشتر میشد فقط صورتم خود به خود جمع میشد و تا حد امکان سعی میکردم چیزی نگم
ولی دو سه بار ناله ریزی از دهنم بیرون رفت
از حموم آوردمش بیرون و لباس تنش کردم ،چون لباسای خودمم خیس شده بودم مجبور شدم برم حموم
بعد ۲۵ دیقه اومدم بیرون ...لباس مخصوص حاملگیم ک آبی رنگ بود و تا رونم میومد رو تنم کردم
موهای جونگ کوک و خودم رو خشک کردم
بی توجه ب دردم رفتم سراغ غذا.
ساعت ۳ بود که داشتم ظرفای ناهار رو با مکافات میشستم
برای جونگ کوک تلویزیون روشن کرده بودم تا ببینه
چند بار سرم گیج رفت ولی خودمو کنترل کردم
درد شکمم هر لحظه بیشتر میشد ..نفسام تیکه تیکه شده بود
آهی از درد کشیدم و بشقاب از دستم افتاد توی ظرف شویی
دستکش هامو دراوردم و به سمت اپن رفتم
۵۴.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.