پارت۹۶
سرعتشو زیاد کرد و من هر چند لحظه یکبار عقبو نگاه میکردم.ماشینی مشکی با شیشه های دودی پشت سرمون بود.معلوم بود که تنها نیست.ضربان قلبم بالا رفته بود.درحالی که چشمم به عقب بود گفتم
_کجا داری میری؟...
_آزمایشگاه...
_چرا اونجا؟
با مکث گفت
_چون این اتفاق قبلا افتاده...
از شدت نگرانی نفس نفس میزدم...به خاطر سرعت زیادمون ماشین پشت سرمون ازمون دور شده بود.بقیه ماشینا پشت سر هم بوق میزدن و گاهی صدای بد و بیراه هاشونو میشنیدیم...
انقد سریع میرفتیم که تقریبا ماشینشونو نمیدیدم.رسیدیم به ازمایشگاه...
_پیاده شو...
سریع پیاده شدیم و دوییدیم سمت ازمایشگاه...دامنمو با دستام کمی بالا نگه داشتم تا راحت تر بدوعم...
ایمان هنوز کلید ازمایشگاه رو همراهش داشت!درو باز کرد و رفتیم تو.درحالی که درو از پشت قفل میکرد گفت
_دستگاهو روشن کن...
_میخوای چیکار کنی ایمان؟
_مینو دستگاهو روشن کن...الان راه دیگه ای نداریم...
به سمت دستگاه دوییدم و پارچه ی سفید بزرگی که روش کشیده شده بودو پایین اوردم...
پشت سیستم نشستم کمی طول کشید تا بیاد بالا.کمی بعد بلند گفتم
_ایمان روشنه...
_کجا داری میری؟...
_آزمایشگاه...
_چرا اونجا؟
با مکث گفت
_چون این اتفاق قبلا افتاده...
از شدت نگرانی نفس نفس میزدم...به خاطر سرعت زیادمون ماشین پشت سرمون ازمون دور شده بود.بقیه ماشینا پشت سر هم بوق میزدن و گاهی صدای بد و بیراه هاشونو میشنیدیم...
انقد سریع میرفتیم که تقریبا ماشینشونو نمیدیدم.رسیدیم به ازمایشگاه...
_پیاده شو...
سریع پیاده شدیم و دوییدیم سمت ازمایشگاه...دامنمو با دستام کمی بالا نگه داشتم تا راحت تر بدوعم...
ایمان هنوز کلید ازمایشگاه رو همراهش داشت!درو باز کرد و رفتیم تو.درحالی که درو از پشت قفل میکرد گفت
_دستگاهو روشن کن...
_میخوای چیکار کنی ایمان؟
_مینو دستگاهو روشن کن...الان راه دیگه ای نداریم...
به سمت دستگاه دوییدم و پارچه ی سفید بزرگی که روش کشیده شده بودو پایین اوردم...
پشت سیستم نشستم کمی طول کشید تا بیاد بالا.کمی بعد بلند گفتم
_ایمان روشنه...
۳.۳k
۱۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.