پارت: 33
با چان برگشتیم خونه غذا سفارش دادیم رفتیم لباس عوض کردیم نشستیم فیلم گذاشتیم بعد چن دقیقع غذا رو پیک اوورد خوردیم که گوشی چان زنگ خورد رف گوشیشو جواب داد منم ظرفارو جمع کردم اومدم نشستم که چانم اومد
چان: بابا گف امشب یه مهمونی هس باید بریم
هانا: ایی مردیم همش مهمونی
چان:بابا گف یه مافیا بعد سال ها برگشته کره واسه همین یه مهمونی گرفته
هانا: اخه ما چرا بریم
چان: عشقم چون ماعم جزو باندیم
پرش زمانی شب
اماده شدیم راه افتادیم سمت مکان مهمونی رسیدیم رفتیم داخل
پرش زمانی2ساعت بعد
هانا: بابابزرگ اخر اون یارو چیشد
جون وو: انکار کرد ولی تا اسم شنارو شنید(یه نگاهی به منو شوگا کرد) قبول کرد و اسلحه های قلابی رو برد و اصل داد جاش
شوگا: میبینی چقد نفوذ داریم
جون وو: صددرصد
بابابزرگ بابا و عموم رفتن اونور ماهم نشستیم
لیوان وودکا رو تودستم چرخوندم که صدای اشنایی از پشتم شنیدم برگشتم سمت صداکه پشتش بهم بود ندیدمش یعنی اون یاروعه چجوری مطمئن بشم خودشه وقتی برگشت سمتم خون تو رگام یخ کرد خودش بود همون عوضی با اینکه قیافشو ندیده بودم ولی چشاش صداش خودش بود خشکم زد که چان تکونم داد
چان: هانا، هانا خوبی؟ کجایی؟
هانا: ها ارع ارع خوبم
ولی مطمئن نیستم خودشه یا نع؟ همش تو فکر بودم که همون یارو رف رو سن
مرد: خب دوستان همونطور که خودتون میدونین من چن سالی میشه که ازینجا رفتم و این مهمونی هم به خاطر بازگشتم به کره گرفتم امیدوارم نهایت لذت رو ببرید
مطمئن نیستم اونه یانه ولی باید یه طوری مطمئن بشم ولی صداش چشاش ماله همون حرومزادس
هانا: خب امروز دیگه روز اخر عمرمه
همه: چی؟ 😳
چان: هانا چی میگی؟
هانا: ابلها سوجین میخواد فردا کع رفتیم بار رو تحویل بگیریم منو بکشه دیگه
چان: غلط میکنه
کوک: راستی نقشه همونه یا بابابزرگ تغییرش داد؟
جیمین: واسه چی تغییرش بده؟
کوک: خودش گف شاید نقشه عوض شه
نامی: نع همونه
پرش زمانی صبح
صبح بیدار شدم رفتم 2 ساعت ورزش کردم اومدم اتاقم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم موهامو خشک کردم تفنگمو گذاشتم پشت کمرم رفتم پایین دوباره برگشتم به حالت سابقم بازم صبحونه نمیخورم چان خورده بود رفتیم شرکت هممون رفتیم بابابزرگ این منشیو هم با خودش اوورده بود سمت انبار که بار هارو تحویل بگیریم رسیدیم بار هارو جابه جا کردن وقتی خواستیم برگردیم طبق انتظارم افراد سوجین حمله کردن کع به خیال خودش منو بکشه اصلا با مردنم مشکلی ندارم حتی برام مث یه هدیه میمونه اما اول باید انتقاممو بگیرم بعد
رفتیم داخل انبار تفنگامونو دراووردیم شلیک کردیم بیشترشونو کشتیم ولی بازم تموم نشده بودن تیرم تموم شد تفنگ یکی از بادیگاردا دم در افتاده بود یواش رفتم سمت تفنگ که داد چان رف هوا
چان: هانااااا بیا اینور(داد)
تفنگو برداشتم که یه تیر درس از جلوی صورتم رد شد لعنتی یه خراش رو دماغ و گونه ام انداخت سریع اومدم اینور بلاخره همرو کشتیم اومدیم بیرون که همه حجوم اووردن سمتم همش میگفتن خوبی
هانا: خوبم خوبم
مینهو: خداروشکر خب برگردیم شرکت ولی خبری ازون منشی نبود که پشت بابابزرگ وایساده میخواد بهش شلیک کنه منم سریع یه تیر تو مغزش خالی کردم بابابزرگ پشتشو نگاه کرد که اونو دید خشکش زد
که گوشیم زنگ خورد جواب دادم یکی از بادیگاردا بود گف که یکی از جاسوسا فرار کرده ماهم بغیر از بابابزرگ و بابام و عموم همه رفتیم سمت عمارت شمالی
رسیدیم پیاده شدیم
هانا: چقد میگذره فرار کرده
بادیگارد: 3دقیقه ای میشه
شوگا: پس شماها چه گوهی میخوردین
هانا: تمه تون پخش شی دورتادور عمارت رو بگردین اینجا خیلی بزرگه نمیتونه تو 3دقیقه فرار کنه
بادیگاردا: چشم
همهشروع به گشتن کردن که بعد 1دقیقه پیداش کردن گفتم ببرنش اتاق شماره3
بابابزرگ اینا هم اومدن که بابابزرگ داد زد
جون وو: همه تون بیاین دفتر کارم(داد)
همه مون رفتیم دفتر کار بابابزرگ کتمو دراووردم گذاشتم رو کاناپه نشستیم هممون
جون وو: هانا چراکشتیش(داد) توکه میدونستی بهش علاقه دارم چرا کشتیش ازکی انقد بی احساس و بیرحم شدی کع ادمای بیگناهم میکشی
هانا: هه بی احساس بی احساس منم یاتو؟ توکه منو با 14سال سن تنها مثلا برای محافظت از خودم فرستادی اونور دنیا ها اصلا میدونی من چی کشیدم ها تو مث من با 14سال سن مرگ مادر و بردارتو با بدترین حالت ممکن جلو چشات دیدی ها؟(داد)
همه: چی؟ 😳
چان: بابا گف امشب یه مهمونی هس باید بریم
هانا: ایی مردیم همش مهمونی
چان:بابا گف یه مافیا بعد سال ها برگشته کره واسه همین یه مهمونی گرفته
هانا: اخه ما چرا بریم
چان: عشقم چون ماعم جزو باندیم
پرش زمانی شب
اماده شدیم راه افتادیم سمت مکان مهمونی رسیدیم رفتیم داخل
پرش زمانی2ساعت بعد
هانا: بابابزرگ اخر اون یارو چیشد
جون وو: انکار کرد ولی تا اسم شنارو شنید(یه نگاهی به منو شوگا کرد) قبول کرد و اسلحه های قلابی رو برد و اصل داد جاش
شوگا: میبینی چقد نفوذ داریم
جون وو: صددرصد
بابابزرگ بابا و عموم رفتن اونور ماهم نشستیم
لیوان وودکا رو تودستم چرخوندم که صدای اشنایی از پشتم شنیدم برگشتم سمت صداکه پشتش بهم بود ندیدمش یعنی اون یاروعه چجوری مطمئن بشم خودشه وقتی برگشت سمتم خون تو رگام یخ کرد خودش بود همون عوضی با اینکه قیافشو ندیده بودم ولی چشاش صداش خودش بود خشکم زد که چان تکونم داد
چان: هانا، هانا خوبی؟ کجایی؟
هانا: ها ارع ارع خوبم
ولی مطمئن نیستم خودشه یا نع؟ همش تو فکر بودم که همون یارو رف رو سن
مرد: خب دوستان همونطور که خودتون میدونین من چن سالی میشه که ازینجا رفتم و این مهمونی هم به خاطر بازگشتم به کره گرفتم امیدوارم نهایت لذت رو ببرید
مطمئن نیستم اونه یانه ولی باید یه طوری مطمئن بشم ولی صداش چشاش ماله همون حرومزادس
هانا: خب امروز دیگه روز اخر عمرمه
همه: چی؟ 😳
چان: هانا چی میگی؟
هانا: ابلها سوجین میخواد فردا کع رفتیم بار رو تحویل بگیریم منو بکشه دیگه
چان: غلط میکنه
کوک: راستی نقشه همونه یا بابابزرگ تغییرش داد؟
جیمین: واسه چی تغییرش بده؟
کوک: خودش گف شاید نقشه عوض شه
نامی: نع همونه
پرش زمانی صبح
صبح بیدار شدم رفتم 2 ساعت ورزش کردم اومدم اتاقم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم موهامو خشک کردم تفنگمو گذاشتم پشت کمرم رفتم پایین دوباره برگشتم به حالت سابقم بازم صبحونه نمیخورم چان خورده بود رفتیم شرکت هممون رفتیم بابابزرگ این منشیو هم با خودش اوورده بود سمت انبار که بار هارو تحویل بگیریم رسیدیم بار هارو جابه جا کردن وقتی خواستیم برگردیم طبق انتظارم افراد سوجین حمله کردن کع به خیال خودش منو بکشه اصلا با مردنم مشکلی ندارم حتی برام مث یه هدیه میمونه اما اول باید انتقاممو بگیرم بعد
رفتیم داخل انبار تفنگامونو دراووردیم شلیک کردیم بیشترشونو کشتیم ولی بازم تموم نشده بودن تیرم تموم شد تفنگ یکی از بادیگاردا دم در افتاده بود یواش رفتم سمت تفنگ که داد چان رف هوا
چان: هانااااا بیا اینور(داد)
تفنگو برداشتم که یه تیر درس از جلوی صورتم رد شد لعنتی یه خراش رو دماغ و گونه ام انداخت سریع اومدم اینور بلاخره همرو کشتیم اومدیم بیرون که همه حجوم اووردن سمتم همش میگفتن خوبی
هانا: خوبم خوبم
مینهو: خداروشکر خب برگردیم شرکت ولی خبری ازون منشی نبود که پشت بابابزرگ وایساده میخواد بهش شلیک کنه منم سریع یه تیر تو مغزش خالی کردم بابابزرگ پشتشو نگاه کرد که اونو دید خشکش زد
که گوشیم زنگ خورد جواب دادم یکی از بادیگاردا بود گف که یکی از جاسوسا فرار کرده ماهم بغیر از بابابزرگ و بابام و عموم همه رفتیم سمت عمارت شمالی
رسیدیم پیاده شدیم
هانا: چقد میگذره فرار کرده
بادیگارد: 3دقیقه ای میشه
شوگا: پس شماها چه گوهی میخوردین
هانا: تمه تون پخش شی دورتادور عمارت رو بگردین اینجا خیلی بزرگه نمیتونه تو 3دقیقه فرار کنه
بادیگاردا: چشم
همهشروع به گشتن کردن که بعد 1دقیقه پیداش کردن گفتم ببرنش اتاق شماره3
بابابزرگ اینا هم اومدن که بابابزرگ داد زد
جون وو: همه تون بیاین دفتر کارم(داد)
همه مون رفتیم دفتر کار بابابزرگ کتمو دراووردم گذاشتم رو کاناپه نشستیم هممون
جون وو: هانا چراکشتیش(داد) توکه میدونستی بهش علاقه دارم چرا کشتیش ازکی انقد بی احساس و بیرحم شدی کع ادمای بیگناهم میکشی
هانا: هه بی احساس بی احساس منم یاتو؟ توکه منو با 14سال سن تنها مثلا برای محافظت از خودم فرستادی اونور دنیا ها اصلا میدونی من چی کشیدم ها تو مث من با 14سال سن مرگ مادر و بردارتو با بدترین حالت ممکن جلو چشات دیدی ها؟(داد)
همه: چی؟ 😳
۹.۶k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.