فیک قاتل من
پارت 5
#قاتل_من
ویو ات : کوک رفت و محکم در وبست و در اتاق رو باکلیدی ک دستش بود قفل کرد اتاق تاریک شد پاهام مور مور میکرد
اینقدر خسته بودم که احساس میکردم الان هاست که بیهوش بشم....خودم رو انداختم رو زمین و دستمو گذاشتم رو پیشونیم و شروع کردم به مالیدن چشام چشام سنگ شده بود انگار صد سالی میشه ک نخوابیدم.... با یاد آوردن حرف کوک آهی کشیدمو و سرمو تو بغلم گرفتم و شروع کردم ب هقق هقق کردن....هیناا فندق کوچولم الان حالش چطوره؟ چیکار میکنه گریه ک نمیکنه امیدوارم خانم نمبل به موقعه رسیده باشه ( *خانم نمبل پرستار هینا)
باید هر چه زود از ایجا بیام بیرون...
پاشدم و ب سمت در رفتم هر چقد زور زدم هر چقد دستگیره رو کشیدم در باز نشد لعنت
مثل چی گشنمه ب وضوح می تونستم صدای غار غور شکم رو بشنوم....لباسام خاکی شده بود کاش می تونستم حداقل لباسامو عوض کنم.... همینی ک داشتم یه راه حل برای فرار از اینجا پیدا میکردم که یهو حس کردم چیزی رو پام راه میرفت....
ات: جیغغغغغغغغغ.... این چیههه؟ چندشش
سوسکه عرررر خدایااا خودت نجاتم بده نه نه نزدیک نشو توروخدا ازم دور بمون نهه هققق نزدیک نشوووو
ات هعیی کسی اینجا نیس لطفا کمکم کنید کسی منو از این خراب شده دربیاره.....جیغغغ
ویو کوک: داشتم توی دفترم پرونده ها را مرتب میکردم و سری کارهای عقب مونده
همینی ک پرونده اولی رو تو قفسه گذاشتم صدای ات رو شنیدم ک وحشتناک جیغ میزد و گریه میکرد و هی میگفت ک نزدیکم نشو پرونده روی میز پرت کردم و سریع به سمت اتاقی ک ات توش زندانی بود دویدم ینی کی ممکنه وارد اتاق شده باشه من اونو با دستای خودم قفل کردم....رسیدیم به اتاق ات اونم همچنان زار میزد
کلیدو تو در چرخوندمو در اتاق باز کردم مثل چی به اطرف نگاه کردم کسی نبود فقط ات بود ک داش مثل دیونه ها داد میزد
کوک: هی دختر زده ب سرت مریضی چیزی هستی تو؟؟
ات : ولی اونو نگاه کن اون سوسکه سوسک میفهمی... خوب نگاش کن...من چطوری میتونم اینجا بمونم...؟؟
یاااا به چی میخندی میگم اون سوسکه یابکشش یا منو از این خراب شده دربیاررر
کوک: اینقد کیوت و خنگ شده بود که ناخواسته خندم گرفت آخ هرکسی جام بود خندش میگرفت....به طور خیلی فجیعی موهاشو بهم ریخته بود... و اشکاش تمومی نداشت انگار هیولا دیده...
منو نگاه ک فک میکردم یکی وارد اتاق شده داره کتکت میزنه نگو ات خانم با سوسک درگیر شده
ات : یاااا مسخره نکن...منو اینشکلی نبین خیلی قویم.... کوک: معلومه ._.
کوک : هی بیا بیرون... اینجا بمونی من آرامش ندارم
ات : چییی؟ بیرون من؟ کجا؟
کوک: اره بیا بیرون فقط فکر فرار ب سرت نزنه و گرنه عواقب بدی در انتظارته
ات : چشم... چشم... پامو از اتاق گذاشتم بیرون...
دیدن نمای محوطه عمارت با دهنی باز بهش نگاه میکردم....اهم اهم حالا اگه کسی نفهمه فکر میکنه ندید بدیدم عجب عمارت بزرگی...هوووففف...
کوک: نمیدونم کاری درستی کردم ات آوردم بیرون؟ امیدوارم مشکلی پیش نیاد
اون تهیونگ کجاست باید الان دیگ میرسید...
#قاتل_من
ویو ات : کوک رفت و محکم در وبست و در اتاق رو باکلیدی ک دستش بود قفل کرد اتاق تاریک شد پاهام مور مور میکرد
اینقدر خسته بودم که احساس میکردم الان هاست که بیهوش بشم....خودم رو انداختم رو زمین و دستمو گذاشتم رو پیشونیم و شروع کردم به مالیدن چشام چشام سنگ شده بود انگار صد سالی میشه ک نخوابیدم.... با یاد آوردن حرف کوک آهی کشیدمو و سرمو تو بغلم گرفتم و شروع کردم ب هقق هقق کردن....هیناا فندق کوچولم الان حالش چطوره؟ چیکار میکنه گریه ک نمیکنه امیدوارم خانم نمبل به موقعه رسیده باشه ( *خانم نمبل پرستار هینا)
باید هر چه زود از ایجا بیام بیرون...
پاشدم و ب سمت در رفتم هر چقد زور زدم هر چقد دستگیره رو کشیدم در باز نشد لعنت
مثل چی گشنمه ب وضوح می تونستم صدای غار غور شکم رو بشنوم....لباسام خاکی شده بود کاش می تونستم حداقل لباسامو عوض کنم.... همینی ک داشتم یه راه حل برای فرار از اینجا پیدا میکردم که یهو حس کردم چیزی رو پام راه میرفت....
ات: جیغغغغغغغغغ.... این چیههه؟ چندشش
سوسکه عرررر خدایااا خودت نجاتم بده نه نه نزدیک نشو توروخدا ازم دور بمون نهه هققق نزدیک نشوووو
ات هعیی کسی اینجا نیس لطفا کمکم کنید کسی منو از این خراب شده دربیاره.....جیغغغ
ویو کوک: داشتم توی دفترم پرونده ها را مرتب میکردم و سری کارهای عقب مونده
همینی ک پرونده اولی رو تو قفسه گذاشتم صدای ات رو شنیدم ک وحشتناک جیغ میزد و گریه میکرد و هی میگفت ک نزدیکم نشو پرونده روی میز پرت کردم و سریع به سمت اتاقی ک ات توش زندانی بود دویدم ینی کی ممکنه وارد اتاق شده باشه من اونو با دستای خودم قفل کردم....رسیدیم به اتاق ات اونم همچنان زار میزد
کلیدو تو در چرخوندمو در اتاق باز کردم مثل چی به اطرف نگاه کردم کسی نبود فقط ات بود ک داش مثل دیونه ها داد میزد
کوک: هی دختر زده ب سرت مریضی چیزی هستی تو؟؟
ات : ولی اونو نگاه کن اون سوسکه سوسک میفهمی... خوب نگاش کن...من چطوری میتونم اینجا بمونم...؟؟
یاااا به چی میخندی میگم اون سوسکه یابکشش یا منو از این خراب شده دربیاررر
کوک: اینقد کیوت و خنگ شده بود که ناخواسته خندم گرفت آخ هرکسی جام بود خندش میگرفت....به طور خیلی فجیعی موهاشو بهم ریخته بود... و اشکاش تمومی نداشت انگار هیولا دیده...
منو نگاه ک فک میکردم یکی وارد اتاق شده داره کتکت میزنه نگو ات خانم با سوسک درگیر شده
ات : یاااا مسخره نکن...منو اینشکلی نبین خیلی قویم.... کوک: معلومه ._.
کوک : هی بیا بیرون... اینجا بمونی من آرامش ندارم
ات : چییی؟ بیرون من؟ کجا؟
کوک: اره بیا بیرون فقط فکر فرار ب سرت نزنه و گرنه عواقب بدی در انتظارته
ات : چشم... چشم... پامو از اتاق گذاشتم بیرون...
دیدن نمای محوطه عمارت با دهنی باز بهش نگاه میکردم....اهم اهم حالا اگه کسی نفهمه فکر میکنه ندید بدیدم عجب عمارت بزرگی...هوووففف...
کوک: نمیدونم کاری درستی کردم ات آوردم بیرون؟ امیدوارم مشکلی پیش نیاد
اون تهیونگ کجاست باید الان دیگ میرسید...
۷.۶k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.