𝖕𝖆𝖗𝖙⁶
𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔞𝔰𝔱 𝔟𝔩𝔬𝔬𝔡𝔟𝔞𝔱𝔥
جین: ا/ت میشه یه چیزی بهت بگم.
ا/ت: حتما
جین: اولش اینکه میخوام بدونم تو که از من نمیترسی.
ا/ت: خب راستش اولش میترسیدم ولی الان نه.
جین: خوبه
ا/ت: اتفاقی افتاده.
ا/ت ویو: با تموم شدن جملَم لبای نرم جین رو روی لبای خودم حس کردم ، تو شک بودم که چرا اینکارو کرد برای همین هم کاری نمیکردم که یهو ازم جدا شد.
جین: اممممم ، معذرت میخوام دست خودم نبود. راستش ا/ت من....من ازت خوشم اومده ، میخواستم بگم که با من ازدواج کنی ولی نمیدونستم چجوری بهت بگم
ا/ت ویو: وقتی حرفای جین تموم شد این دفعه من شروع کردم به بوسیدنش. راستش منم ازش خوشم میومد.
وقتی از هم جدا شدیم جین شروع کردن صحبت کردن.
جین: ا/ت
ا/ت: بله😄
جین: یعنی توام منو دوس داری؟
ا/ت: بزار فک کنم..... آره دوست دارم
راوی: جین ا/تو گرفت بغلش و محکم فشارش میداد و تند تند روی موهاشو بوس میکرد.
بعد چند دقیقه از اون حالت در اومدن. جین صداشو صاف کرد و روبروی ا/ت وایساد و گفت.
جین: اهم اهم ، سرکار خانم ا/ت آیا شما با من ازدواج میکنید
ا/ت: اممممممم ، بله
۱ هفته بعد.
ا/ت ویو: بعد اون روز با جین رفتیم دنبال سوفیا و ایزابل و اونارو آوردیم به عمارت. اولش اونا از جین میترسیدن ولی بعد یه مدت دیگه مشکلی بینشون نبود.
بعد چند روز عروسی گرفتیم.
لباسمو پوشیدم و دست جینو گرفتم تا وارد سالن بشیم. هیچ وقت فکر نمیکردم با یه خون اشام ازدواج کنم.
جین: ولی کردی
ا/ت: چ...چی
جین: *خنده*
ا/ت: او یادم نبود تو میتونی ذهن ادمارو بخونی.
.........
۱ سال بعد......
ا/ت ویو: الان ۱ سال شد که با جین ازدواج کردم و زندگی عالی ای دارم. بعضی موقعه ها با خودم میگم که چه خوب شد اون روز درخواست ایزابلو قبول کردم و باهاشون اومدم جنگل.
ایزابل و سوفیا ام پیش من و جین زندگی میکنن.
چند وقت پیش حالم بد شد و فهمیدم که حاملم . وقتی فهمیدم بدو بدو رفتم پیش جین تا بهش بگم.
ا/ت: جیییییییین.
جین ویو: تو پذیرایی نشسته بودم که یهو ا/ت بلند اسممو صدا زد و با سرعت به طرفم میومد.
جین: یا خدا ، چته دختر.
ا/ت: * نفس زنان* جین یه خبر دارم برات.
جین: خب؟
ا/ت: تو......داری...بابا...میشییییی.
جین: *شک شده* چی
ا/ت: تو....داری...بابا...میشی
راوی: جین ا/تو گرفت بغلش و بوس بارونش کرد. سوفیا اومده بود ببینه که چخبر چون با صداهایی که از ا/ت شنیده بود یکم نگران شده بود.
سوفیا: اینجا چخبره
•ادامه دارد•
▪︎آخرین خون اشام▪︎
جین: ا/ت میشه یه چیزی بهت بگم.
ا/ت: حتما
جین: اولش اینکه میخوام بدونم تو که از من نمیترسی.
ا/ت: خب راستش اولش میترسیدم ولی الان نه.
جین: خوبه
ا/ت: اتفاقی افتاده.
ا/ت ویو: با تموم شدن جملَم لبای نرم جین رو روی لبای خودم حس کردم ، تو شک بودم که چرا اینکارو کرد برای همین هم کاری نمیکردم که یهو ازم جدا شد.
جین: اممممم ، معذرت میخوام دست خودم نبود. راستش ا/ت من....من ازت خوشم اومده ، میخواستم بگم که با من ازدواج کنی ولی نمیدونستم چجوری بهت بگم
ا/ت ویو: وقتی حرفای جین تموم شد این دفعه من شروع کردم به بوسیدنش. راستش منم ازش خوشم میومد.
وقتی از هم جدا شدیم جین شروع کردن صحبت کردن.
جین: ا/ت
ا/ت: بله😄
جین: یعنی توام منو دوس داری؟
ا/ت: بزار فک کنم..... آره دوست دارم
راوی: جین ا/تو گرفت بغلش و محکم فشارش میداد و تند تند روی موهاشو بوس میکرد.
بعد چند دقیقه از اون حالت در اومدن. جین صداشو صاف کرد و روبروی ا/ت وایساد و گفت.
جین: اهم اهم ، سرکار خانم ا/ت آیا شما با من ازدواج میکنید
ا/ت: اممممممم ، بله
۱ هفته بعد.
ا/ت ویو: بعد اون روز با جین رفتیم دنبال سوفیا و ایزابل و اونارو آوردیم به عمارت. اولش اونا از جین میترسیدن ولی بعد یه مدت دیگه مشکلی بینشون نبود.
بعد چند روز عروسی گرفتیم.
لباسمو پوشیدم و دست جینو گرفتم تا وارد سالن بشیم. هیچ وقت فکر نمیکردم با یه خون اشام ازدواج کنم.
جین: ولی کردی
ا/ت: چ...چی
جین: *خنده*
ا/ت: او یادم نبود تو میتونی ذهن ادمارو بخونی.
.........
۱ سال بعد......
ا/ت ویو: الان ۱ سال شد که با جین ازدواج کردم و زندگی عالی ای دارم. بعضی موقعه ها با خودم میگم که چه خوب شد اون روز درخواست ایزابلو قبول کردم و باهاشون اومدم جنگل.
ایزابل و سوفیا ام پیش من و جین زندگی میکنن.
چند وقت پیش حالم بد شد و فهمیدم که حاملم . وقتی فهمیدم بدو بدو رفتم پیش جین تا بهش بگم.
ا/ت: جیییییییین.
جین ویو: تو پذیرایی نشسته بودم که یهو ا/ت بلند اسممو صدا زد و با سرعت به طرفم میومد.
جین: یا خدا ، چته دختر.
ا/ت: * نفس زنان* جین یه خبر دارم برات.
جین: خب؟
ا/ت: تو......داری...بابا...میشییییی.
جین: *شک شده* چی
ا/ت: تو....داری...بابا...میشی
راوی: جین ا/تو گرفت بغلش و بوس بارونش کرد. سوفیا اومده بود ببینه که چخبر چون با صداهایی که از ا/ت شنیده بود یکم نگران شده بود.
سوفیا: اینجا چخبره
•ادامه دارد•
▪︎آخرین خون اشام▪︎
۷۷.۷k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.