خونه جدید مبارک فصل 2 پارت ۱
۳ سال گذشته از اون روز نفرت انگیز .
حتی از یاد اوریش هم متنفرم.
روزی که نامجون منو دزدید و سعی کرد من و جیمین و شوگا و بقیه رو بکشه و منو تو کشتی زندانی کرد.
اما من اونو گرفتم و از کشتی پرت شدم پایین و مرگ رو به چشم دیدم ولی لحظهی آخر شوگا با آخرین توانی که داشت منو گرفت ولی نامجون افتاد توی دریا.
شوگا به خاطر از دست دادن تمام توانش جلوی چشمم تبدیل به خاک رس قرمز شد و زره زره با درد پودر شد.
اون روز همه زنده موندیم به جز نامجون و شوگا.
از اون روز دیگه هیچ خبری از نامجون نشد و همه گفتن احتمالا بین پره های کشتی گیر کرده و تیکه تیکه شده.
من به خاطر اون اتفاقات هرگز نتونستم دوباره کامل به خودم برگردم.
ولی بودن جیمین بهم کمک کرد که تقریبا از افسردگی بعد اون اتفاق توی این سال ها بیرون بیام
یه روز مثل همیشه توی اتاق داشتم به جیمینا غذا می دادم .
که حس کردم یه چیزی مثل یه سایه از کنار اتاقم رد شد و بهم دست زد
ولی کسی نبود.
این اولین بار نبود ،حدودا یک ساله حس می کنم یه چیزی همش داره تعقیبم میکنه.
همون موقع،
جیمین واد اتاق شد .
جیمین: ا/ت پایه ای امروز بریم بیرون ؟
خیلی وقته نرفتیم؟
گفتم: آره یکم نیاز دارم هوا به سرم بخوره .کجا بریم؟
جیمین: بیا بریم جنگل
گفتم: باشه صبر کن جلیقه پرواز جیمینا رو بپوشونم که اونم بیاد.
جیمین قبول کرد .
جلیقه ی جیمینا رو پوشوندم و سوار میشین شدیم.
همچی رو برداشتم
توی مسیر دستش رو گرفته بودم و تمام مسیر سعی کرده بود منو بخندونه.ولی انگار دیگه نمی تونستم.ذهنم نمی تونست شادی رو حس کنه .
ولی وقتی میدیدم جیمین اینقدر تلاش می کنه سعی می کردم بخندم تا شاید دوباره جوانه های شادی مثل پیچک دور درخت احساساتم بپیچه. ولی ته دلم می ترسیدم هرگز دیگه نتونم واقعا شاد باشم.
ولی جیمین اصلا دست از تلاش برنداشت.
رسیدیم جنگل.
جیمین وسط اونجا یه کلبه ی قدیمی خریده بود که هرچند وقت یه بار می رفتیم اونجا
وقتی پیاده شدم لپ جیمین رو بوسیدم و بهش گفتم : ممنونم بهترین دوست پسر دنیا.
جیمین یکم خجالت کشیدیم و ذوق کرد.
جیمینا رو گزاشتم رو شونم ولی از موهام رفت رو سرم تا همه جا رو فوضولی کوچولو حواسش باشه.
وارد خونه شدیم چایی گزاشتم
جیمین به خاطر خستگی راه روی مبل دراز کشیده بود .
همون موقع یکی آروم تو گوشم گفت: تو نباید زنده باشی
رفتم بغل جیمین
جیمین: ا/ت چی شده قشنگ من؟چرا ترسیدی؟
رنگت مثل گچ شده عزیزم.
وقتی دید از ترس چیزی نمی گم گفت: بازم توهم زدی؟
بهت گفتم که اینا فقط توهمن
گفتم: شاید
همون موقع یه سایه عجیب از پشتش رد شد ،خیلی سریع بود.
جیمین محکم بغلم کرد .
جیمین: ا/ت همچی تموم شده .
نامجون مرده .
دیگه کسی نمی تونه عشق منو ازیت کنه
بعد قلقلکم داد.
و موقع خندیدنم لبمو بوسید
حتی از یاد اوریش هم متنفرم.
روزی که نامجون منو دزدید و سعی کرد من و جیمین و شوگا و بقیه رو بکشه و منو تو کشتی زندانی کرد.
اما من اونو گرفتم و از کشتی پرت شدم پایین و مرگ رو به چشم دیدم ولی لحظهی آخر شوگا با آخرین توانی که داشت منو گرفت ولی نامجون افتاد توی دریا.
شوگا به خاطر از دست دادن تمام توانش جلوی چشمم تبدیل به خاک رس قرمز شد و زره زره با درد پودر شد.
اون روز همه زنده موندیم به جز نامجون و شوگا.
از اون روز دیگه هیچ خبری از نامجون نشد و همه گفتن احتمالا بین پره های کشتی گیر کرده و تیکه تیکه شده.
من به خاطر اون اتفاقات هرگز نتونستم دوباره کامل به خودم برگردم.
ولی بودن جیمین بهم کمک کرد که تقریبا از افسردگی بعد اون اتفاق توی این سال ها بیرون بیام
یه روز مثل همیشه توی اتاق داشتم به جیمینا غذا می دادم .
که حس کردم یه چیزی مثل یه سایه از کنار اتاقم رد شد و بهم دست زد
ولی کسی نبود.
این اولین بار نبود ،حدودا یک ساله حس می کنم یه چیزی همش داره تعقیبم میکنه.
همون موقع،
جیمین واد اتاق شد .
جیمین: ا/ت پایه ای امروز بریم بیرون ؟
خیلی وقته نرفتیم؟
گفتم: آره یکم نیاز دارم هوا به سرم بخوره .کجا بریم؟
جیمین: بیا بریم جنگل
گفتم: باشه صبر کن جلیقه پرواز جیمینا رو بپوشونم که اونم بیاد.
جیمین قبول کرد .
جلیقه ی جیمینا رو پوشوندم و سوار میشین شدیم.
همچی رو برداشتم
توی مسیر دستش رو گرفته بودم و تمام مسیر سعی کرده بود منو بخندونه.ولی انگار دیگه نمی تونستم.ذهنم نمی تونست شادی رو حس کنه .
ولی وقتی میدیدم جیمین اینقدر تلاش می کنه سعی می کردم بخندم تا شاید دوباره جوانه های شادی مثل پیچک دور درخت احساساتم بپیچه. ولی ته دلم می ترسیدم هرگز دیگه نتونم واقعا شاد باشم.
ولی جیمین اصلا دست از تلاش برنداشت.
رسیدیم جنگل.
جیمین وسط اونجا یه کلبه ی قدیمی خریده بود که هرچند وقت یه بار می رفتیم اونجا
وقتی پیاده شدم لپ جیمین رو بوسیدم و بهش گفتم : ممنونم بهترین دوست پسر دنیا.
جیمین یکم خجالت کشیدیم و ذوق کرد.
جیمینا رو گزاشتم رو شونم ولی از موهام رفت رو سرم تا همه جا رو فوضولی کوچولو حواسش باشه.
وارد خونه شدیم چایی گزاشتم
جیمین به خاطر خستگی راه روی مبل دراز کشیده بود .
همون موقع یکی آروم تو گوشم گفت: تو نباید زنده باشی
رفتم بغل جیمین
جیمین: ا/ت چی شده قشنگ من؟چرا ترسیدی؟
رنگت مثل گچ شده عزیزم.
وقتی دید از ترس چیزی نمی گم گفت: بازم توهم زدی؟
بهت گفتم که اینا فقط توهمن
گفتم: شاید
همون موقع یه سایه عجیب از پشتش رد شد ،خیلی سریع بود.
جیمین محکم بغلم کرد .
جیمین: ا/ت همچی تموم شده .
نامجون مرده .
دیگه کسی نمی تونه عشق منو ازیت کنه
بعد قلقلکم داد.
و موقع خندیدنم لبمو بوسید
۱۱.۰k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.