عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 28
ویو ات
وارد آشپزخونه شدم که با خوردن بوی شیرینی بهم کمی حالم بهتر شد! دنبال ویکتوریا رفتیم رسیدم به آشپز! خب تقریبا یه مرد ۴۰ ،،۴۵ ساله بود که کمی تپلی و کیوت بود! و یه لبخند مهربون رو لب هاش بود!
آشپز:سلام بانوی من خیلی خیلی به آشپز خونه ی ما ... نه به آشپزخونه خودتون خوش اومدین!
_ممنون! (لبخند)
آشپز:خب بانوی من من چندتا کیک توی سایز کوچیک درست کردم که شما انتخاب کنید کدوم کیک مراسم فردا باشه!
کیک هارو دونه به دونه نگاه کردم! همشون کیوت و خوشگل بودن! ولی خب یه کیک سفید ساده که کوچولو کوچولو تزئین شده بود رو انتخاب کردم! و بعد از گرفتن پو شیرینی هام از آشپز خونه خارج شدیم روبه چریونگ گفتم
_میتونی این شیرینی ها تنهایی بخوری مال تو(بغض)
¥بانوی من!(ناراحت)
_هیشششششششش فقط میخوام یکم تنها باشم!
ویکتوریا:اما نمیتونین!
_لطفا!
¥ویکتوریا ساکت شو! مگه کوری نمیبینی حال بانوی خوب نیست بهتره ۵ دقیقه دهنتو بیندی! من پیش بانو هستم نیازی به تو نیست!
ویکتوریا:چریونگ داری از حدت بیشتر میری! خودت میدونی من ارشد توهم! بهتره احترامت رو نگه داری!
¥درسته ولی بانوی من هیچ ربطی به تو نداره! بهتره دیگه بری ملکه گفتن فقط تا سالن رقص با ما باشی!
ویکتوریا:این رفتارت گزارش میشه!(رفت)
¥به جنهم(یه جوری گفت بشنوه)
_چریونگ آروم باش نمیخوام به خاطر من تو دردسر بیوفتی!
¥من خوبم بانو اون همیشه بیشتر از حدش پیش میره!
_میشه بریم کتابخونه!؟
¥اگه نظر منو میخواید باغ و کنار چشمه بهترین جا هست ! باعث میشه روحتون آرون بشه!
_باشه بریم!
رفتیم به طرف باغ شرقی! آروم کنار چشمه کوچولویی که از کنار باغ میگذشت نشستم دست خودم نبود اشک هام به اختیار شروع به ریختن کردن! چریونگ آروم نشست کنارم و بغلم کرد منم کامل خودم رو تخیلیه کردم!
گیلیگیلی ببخشید دیر شد🤎🍪
اسلاید ۲ لباس ات
اسلاید ۳ کفش ات
اسلاید ۴ استوری
البته قرار بود توی پارت قبل بزارم ولی خب یادم طرف ببخشید😁
خب گایز جرررررر خوردم تا این پارت آپ شد و بخاطر اینکه زیاد بود دوتاش کردم! راستی استوری هارو بیبینن عکس کتابخونه قصر گذاشتم توی هایلایت های فیک هم هست
ᴘᴀʀᴛ 28
ویو ات
وارد آشپزخونه شدم که با خوردن بوی شیرینی بهم کمی حالم بهتر شد! دنبال ویکتوریا رفتیم رسیدم به آشپز! خب تقریبا یه مرد ۴۰ ،،۴۵ ساله بود که کمی تپلی و کیوت بود! و یه لبخند مهربون رو لب هاش بود!
آشپز:سلام بانوی من خیلی خیلی به آشپز خونه ی ما ... نه به آشپزخونه خودتون خوش اومدین!
_ممنون! (لبخند)
آشپز:خب بانوی من من چندتا کیک توی سایز کوچیک درست کردم که شما انتخاب کنید کدوم کیک مراسم فردا باشه!
کیک هارو دونه به دونه نگاه کردم! همشون کیوت و خوشگل بودن! ولی خب یه کیک سفید ساده که کوچولو کوچولو تزئین شده بود رو انتخاب کردم! و بعد از گرفتن پو شیرینی هام از آشپز خونه خارج شدیم روبه چریونگ گفتم
_میتونی این شیرینی ها تنهایی بخوری مال تو(بغض)
¥بانوی من!(ناراحت)
_هیشششششششش فقط میخوام یکم تنها باشم!
ویکتوریا:اما نمیتونین!
_لطفا!
¥ویکتوریا ساکت شو! مگه کوری نمیبینی حال بانوی خوب نیست بهتره ۵ دقیقه دهنتو بیندی! من پیش بانو هستم نیازی به تو نیست!
ویکتوریا:چریونگ داری از حدت بیشتر میری! خودت میدونی من ارشد توهم! بهتره احترامت رو نگه داری!
¥درسته ولی بانوی من هیچ ربطی به تو نداره! بهتره دیگه بری ملکه گفتن فقط تا سالن رقص با ما باشی!
ویکتوریا:این رفتارت گزارش میشه!(رفت)
¥به جنهم(یه جوری گفت بشنوه)
_چریونگ آروم باش نمیخوام به خاطر من تو دردسر بیوفتی!
¥من خوبم بانو اون همیشه بیشتر از حدش پیش میره!
_میشه بریم کتابخونه!؟
¥اگه نظر منو میخواید باغ و کنار چشمه بهترین جا هست ! باعث میشه روحتون آرون بشه!
_باشه بریم!
رفتیم به طرف باغ شرقی! آروم کنار چشمه کوچولویی که از کنار باغ میگذشت نشستم دست خودم نبود اشک هام به اختیار شروع به ریختن کردن! چریونگ آروم نشست کنارم و بغلم کرد منم کامل خودم رو تخیلیه کردم!
گیلیگیلی ببخشید دیر شد🤎🍪
اسلاید ۲ لباس ات
اسلاید ۳ کفش ات
اسلاید ۴ استوری
البته قرار بود توی پارت قبل بزارم ولی خب یادم طرف ببخشید😁
خب گایز جرررررر خوردم تا این پارت آپ شد و بخاطر اینکه زیاد بود دوتاش کردم! راستی استوری هارو بیبینن عکس کتابخونه قصر گذاشتم توی هایلایت های فیک هم هست
۱.۷k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.