تکپارتی ` - شکستن -
****
لبخندی زد و به آسمون بالای سرش خیره شد :
_ تو برای فراموش شدن زیادی درخشانی شیرین عسل ... دلم تنگ شده برای آرامشی که بهم میدادی ... کسی که میتونست سکوت هامو ترجمه کنه توبودی ، پس چرا الان میخوام یکی بیاد این سکوتهای لعنتیمو که با نقاب سرد بودن پوشوندم بفهمه؟
بغضشو خورد و ادامه داد :
_بند بند وجودت بوسیدنیه برای من ایزابل ... حتی بااینکه منو شکستی ... شکستن ...
نگاه کوتاهی به ستاره ها انداخت و دوباره سرشو پایین انداخت :
_ من شکستم و خرده شیشههای وجودم زخمم میکنن ، اما تو اگه میشکستی؟ از نو میساختمت، اشک میریختی؟ ردشونو میبوسیدم، میوفتادی زمین؟ بلندت میکردم، پرواز میخواستی؟ بالت میشدم، نور میخواستی؟ ماهِت میشدم، آرامش میخواستی؟ برات بغل میشدم،میخواستم توی زندگیِ تو امید باشم، دلیل حال خوبت باشم، برام مهم نبود اگه بارها پسم میزدی، من از احساسات توی قلبت خبر داشتم،اما حالا؟ نمیدونم ... فقط میدونم یک نه لازم بود. یک نرو. فقط لازم بود همین رو بهم بگی. و من میموندم، اما توچی؟حتی اونم نگفتی لعنتی.
اما حتی الان هم فاکینگ عطر روحت جا مونده روی روحم .
برای یک لحظه احساس کرد که نفسش بند اومده باشه :
صحبت کردن درمورد اون ، مبحثی وحشتناکه . شیرین عسل ، شکستنِ منِ بیاحساس باعث شد به خودِ عوضیت احساسِ بهتری پیدا کنی؟
البته ... بهم گفته بودی پشیمون میشم و من برای ادامه اصرار کردم !
از زمینه خاکی بلند شد ، نمیدونست قراربود محض رضای خدا الان چیکار کنه؟ فقط امیدوارم بود خودشو جلوی در خونه ایزابل پیدا نکنه!
بسته سیگاری از جیبش خارج کرد ، با بی میلی به دنبال فندک گشت ، پس اون فندک لامصب کجابود؟ دنیا داشت باهاش بازی میکرد ؟
با عصبانیت بسته سیگارو پرت کرد و به کاپوت ماشین تکیه داد ، گزاشت قطرات اشکش اون نقابه قویشو درهم بشکنن:
_از اون همه حسی که داشتیم فقط موند یه خاطره ، یه خاطره به تلخی قهوه اول صبح که نبودنت کنارم تلخ ترش میکرد، ولی اون خاطرها درعین تلخ بودن شیرینم بودن ، مثلا لبخند زدن به پیامات از شیرینی اون روزا بود و گریه کردن برا همون پیامات از تلخی ... فکرمیکنم یه جور بازی بود که میدونستیم تهش همه چی خراب میشه ولی باز ادامش میدادیم. ما هردومون قلب هامون شکسته بود ، هردومون پر زخم بودیم ولی با کنارهم بودنمون ترمیمش میکردیم. اما امان از اینکه نمیدونستیم تموم این حسا تبدیل به خاطرهایی میشه که از ذهنمون هرگز پاک نمیشه شیرین عسل ...
اون نقاب بی حسو باید دوباره به خودش میزد ، دنبال سوئیچ ماشینش گشت درحالی که سعی داشت حرکت قطرات مزاحم اشک رو از چشمهاش پایان بده ،
درسته ،، تو این وضعیت فاکینگ فقط بغلش حال مرد رو خوب میکنه ، اما اون الان کنار جئون نیست !
****
لبخندی زد و به آسمون بالای سرش خیره شد :
_ تو برای فراموش شدن زیادی درخشانی شیرین عسل ... دلم تنگ شده برای آرامشی که بهم میدادی ... کسی که میتونست سکوت هامو ترجمه کنه توبودی ، پس چرا الان میخوام یکی بیاد این سکوتهای لعنتیمو که با نقاب سرد بودن پوشوندم بفهمه؟
بغضشو خورد و ادامه داد :
_بند بند وجودت بوسیدنیه برای من ایزابل ... حتی بااینکه منو شکستی ... شکستن ...
نگاه کوتاهی به ستاره ها انداخت و دوباره سرشو پایین انداخت :
_ من شکستم و خرده شیشههای وجودم زخمم میکنن ، اما تو اگه میشکستی؟ از نو میساختمت، اشک میریختی؟ ردشونو میبوسیدم، میوفتادی زمین؟ بلندت میکردم، پرواز میخواستی؟ بالت میشدم، نور میخواستی؟ ماهِت میشدم، آرامش میخواستی؟ برات بغل میشدم،میخواستم توی زندگیِ تو امید باشم، دلیل حال خوبت باشم، برام مهم نبود اگه بارها پسم میزدی، من از احساسات توی قلبت خبر داشتم،اما حالا؟ نمیدونم ... فقط میدونم یک نه لازم بود. یک نرو. فقط لازم بود همین رو بهم بگی. و من میموندم، اما توچی؟حتی اونم نگفتی لعنتی.
اما حتی الان هم فاکینگ عطر روحت جا مونده روی روحم .
برای یک لحظه احساس کرد که نفسش بند اومده باشه :
صحبت کردن درمورد اون ، مبحثی وحشتناکه . شیرین عسل ، شکستنِ منِ بیاحساس باعث شد به خودِ عوضیت احساسِ بهتری پیدا کنی؟
البته ... بهم گفته بودی پشیمون میشم و من برای ادامه اصرار کردم !
از زمینه خاکی بلند شد ، نمیدونست قراربود محض رضای خدا الان چیکار کنه؟ فقط امیدوارم بود خودشو جلوی در خونه ایزابل پیدا نکنه!
بسته سیگاری از جیبش خارج کرد ، با بی میلی به دنبال فندک گشت ، پس اون فندک لامصب کجابود؟ دنیا داشت باهاش بازی میکرد ؟
با عصبانیت بسته سیگارو پرت کرد و به کاپوت ماشین تکیه داد ، گزاشت قطرات اشکش اون نقابه قویشو درهم بشکنن:
_از اون همه حسی که داشتیم فقط موند یه خاطره ، یه خاطره به تلخی قهوه اول صبح که نبودنت کنارم تلخ ترش میکرد، ولی اون خاطرها درعین تلخ بودن شیرینم بودن ، مثلا لبخند زدن به پیامات از شیرینی اون روزا بود و گریه کردن برا همون پیامات از تلخی ... فکرمیکنم یه جور بازی بود که میدونستیم تهش همه چی خراب میشه ولی باز ادامش میدادیم. ما هردومون قلب هامون شکسته بود ، هردومون پر زخم بودیم ولی با کنارهم بودنمون ترمیمش میکردیم. اما امان از اینکه نمیدونستیم تموم این حسا تبدیل به خاطرهایی میشه که از ذهنمون هرگز پاک نمیشه شیرین عسل ...
اون نقاب بی حسو باید دوباره به خودش میزد ، دنبال سوئیچ ماشینش گشت درحالی که سعی داشت حرکت قطرات مزاحم اشک رو از چشمهاش پایان بده ،
درسته ،، تو این وضعیت فاکینگ فقط بغلش حال مرد رو خوب میکنه ، اما اون الان کنار جئون نیست !
****
۴۳۶
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.