شمس چشمانت مرا آواره ی تبریز کرد
شمس چشمانت مرا آوارهی تبریز کرد
جرم انت الحق مرا در شعر حلقآویز کرد
تا که بوسیدم درختان سرِ کوی تو را
آن رقیب سنگدل دیشب تبر را تیز کرد
ده قدم تا نوبهار گلفشانی مانده بود
فتنهها در کار من بیرحمیِِ پاییز کرد
تا که نوبت بر منِ مخمورِ سرگردان رسید
جامِ مِی را خونٔ لبالب ساقیِ خونریز کرد
تا شدم بیمار چشمت ابروان سرکِشَت
تیر زهرآگینِ غم را ، بر دلم تجویز کرد
باز هم صد آفرین بر غم که بعد از هجر تو
هر شب اینجا همدلیها با منِ ناچیز کرد
کاش چشمانت مرا شاعر نمیکرد اینچنین
در نبودت غم مرا معشوقهی پاییز کرد
سیامک کیهانی
جرم انت الحق مرا در شعر حلقآویز کرد
تا که بوسیدم درختان سرِ کوی تو را
آن رقیب سنگدل دیشب تبر را تیز کرد
ده قدم تا نوبهار گلفشانی مانده بود
فتنهها در کار من بیرحمیِِ پاییز کرد
تا که نوبت بر منِ مخمورِ سرگردان رسید
جامِ مِی را خونٔ لبالب ساقیِ خونریز کرد
تا شدم بیمار چشمت ابروان سرکِشَت
تیر زهرآگینِ غم را ، بر دلم تجویز کرد
باز هم صد آفرین بر غم که بعد از هجر تو
هر شب اینجا همدلیها با منِ ناچیز کرد
کاش چشمانت مرا شاعر نمیکرد اینچنین
در نبودت غم مرا معشوقهی پاییز کرد
سیامک کیهانی
۱۶.۳k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱