-عشق اشتباه-
-عشق اشتباه-
P1:
سال 2011، سئول، کرهی جنوبی:
نفس عمیقی کشید و بوی گل های یاسی که کنار در مدرسهاش رشد کرده بودن را وارد ریههایش کرد، بند های کوله پشتی اش را توی دستانش فشرد، سرش را بالا اورد و لبخندی روی لب های صورتی رنگش نقش بست، با قدم های شمرده شمرده وارد حیاط مدرسهی قدیمیاش شد، نسیم خنکی صورتش رو نوازش میکرد
صبر نداشت، بعد از تعطیلاتی طولانی قرار بود بهترینش را ببیند، کسی که به زندگیی کسل کننده و تاریکاش رنگ و رو بخشیده بود، پس سرعتش را بیشتر کرد و وارد راهرو ی مدرسه شد، در راهرو قدم میزد و به کلاس ها نگاه میانداخت که چشمش به کلاس خودش افتاد، بدون صبر وارد کلاس شد ولی سر جایش خشکش زد، به جای خالی ی دوست صمیمیاش خیره شد، غم میون چشمان سیاهش لونه کرد، آرام به سمت نیمکت خودش رفت و نشست، فکر اینکه امسال با او همکلاسی نباشد قلبش رو به درد میاورد، دستی بین مو های موج دار و خرمایی رنگش برد که با حس سنگینی ای روی شونهاش سریع سرش رو چرخوند، با دیدن شخصی که با لبخند بهش خیره شده بود، گوشه های لب هاش به سرعت بالا رفت و قیافه اش غرق در لبخندی بزرگ شد، همون بود، دوست صمیمیاش، با صدایی پر از هیجان و خوشحالی لب گشود تا صحبت کند
+گائولشی!..
_تهیونگا..
+فکر کردم امسال تو یه کلاس نیستیم، خیلی خوشحالم میبینمت
_(روی نیمکتاش کنار دوستش نشست) منم همینطور، تابستون چطور بود؟
+(آهی کشید و به روبه رو نگاه کرد) خوب نبود، خودت میدونی...بابام داره مجبورم میکنه پلیس بشم..کل تابستون رو بحث میکردیم
_این که خوبه! پلیس بودن واقعا شغل خوبیه پسر..
+دیوونه ای؟ اون فقط به آبرو و خانواده ی لعنتی اش فکر میکنه، من نمیخوام پلیس بشم!
_بیخیال تهیونگ! حداقل قوی باش و جلو پدرت وایسا! نزار کنترلت کنه..
+نمیتونم! باور کن نمیتونم!
_ خیلی خب..فعلا فراموشش کن (معلم اومد تو کلاس)
(چند روز بعد، تهیونگ بعد از دعوایی که با پدرش داشت بی حوصله به مدرسه رفت، گائول با دیدنش تو این حال شوکه شد): چیشده؟
+خودت بهتر میدونی..
_ تهیونگا...(بغلش کرد و سرش رو چسبوند به سینه اش) اشکالی نداره...اوکیه..
(تهیونگ کمی تو بغل گائول گریه کرد، بغلش بهش حس خاصی میداد، حسی که تاحالا تجربه نکرده بود، شاید عشق؟..ولی نمیخواست قبول کنه، گائول هم مثل خودش پسر بود، پس فقط گائول رو محکم بغل کرد و گزاشت اشک هاش سرازیر بشن)
..
رابطه ی این دو جوری بود که نمیشد از هم جداشون کرد، تهیونگ همیشه از گائول صحبت میکرد، پدرش بعد از فهمیدن وضع خانواده و مالی ی گائول حس بدی پیدا کرد، نمیخواست تک پسرش با یکی مثل اون دوست باشه..
حمایت؟
شرط نداره✨️
P1:
سال 2011، سئول، کرهی جنوبی:
نفس عمیقی کشید و بوی گل های یاسی که کنار در مدرسهاش رشد کرده بودن را وارد ریههایش کرد، بند های کوله پشتی اش را توی دستانش فشرد، سرش را بالا اورد و لبخندی روی لب های صورتی رنگش نقش بست، با قدم های شمرده شمرده وارد حیاط مدرسهی قدیمیاش شد، نسیم خنکی صورتش رو نوازش میکرد
صبر نداشت، بعد از تعطیلاتی طولانی قرار بود بهترینش را ببیند، کسی که به زندگیی کسل کننده و تاریکاش رنگ و رو بخشیده بود، پس سرعتش را بیشتر کرد و وارد راهرو ی مدرسه شد، در راهرو قدم میزد و به کلاس ها نگاه میانداخت که چشمش به کلاس خودش افتاد، بدون صبر وارد کلاس شد ولی سر جایش خشکش زد، به جای خالی ی دوست صمیمیاش خیره شد، غم میون چشمان سیاهش لونه کرد، آرام به سمت نیمکت خودش رفت و نشست، فکر اینکه امسال با او همکلاسی نباشد قلبش رو به درد میاورد، دستی بین مو های موج دار و خرمایی رنگش برد که با حس سنگینی ای روی شونهاش سریع سرش رو چرخوند، با دیدن شخصی که با لبخند بهش خیره شده بود، گوشه های لب هاش به سرعت بالا رفت و قیافه اش غرق در لبخندی بزرگ شد، همون بود، دوست صمیمیاش، با صدایی پر از هیجان و خوشحالی لب گشود تا صحبت کند
+گائولشی!..
_تهیونگا..
+فکر کردم امسال تو یه کلاس نیستیم، خیلی خوشحالم میبینمت
_(روی نیمکتاش کنار دوستش نشست) منم همینطور، تابستون چطور بود؟
+(آهی کشید و به روبه رو نگاه کرد) خوب نبود، خودت میدونی...بابام داره مجبورم میکنه پلیس بشم..کل تابستون رو بحث میکردیم
_این که خوبه! پلیس بودن واقعا شغل خوبیه پسر..
+دیوونه ای؟ اون فقط به آبرو و خانواده ی لعنتی اش فکر میکنه، من نمیخوام پلیس بشم!
_بیخیال تهیونگ! حداقل قوی باش و جلو پدرت وایسا! نزار کنترلت کنه..
+نمیتونم! باور کن نمیتونم!
_ خیلی خب..فعلا فراموشش کن (معلم اومد تو کلاس)
(چند روز بعد، تهیونگ بعد از دعوایی که با پدرش داشت بی حوصله به مدرسه رفت، گائول با دیدنش تو این حال شوکه شد): چیشده؟
+خودت بهتر میدونی..
_ تهیونگا...(بغلش کرد و سرش رو چسبوند به سینه اش) اشکالی نداره...اوکیه..
(تهیونگ کمی تو بغل گائول گریه کرد، بغلش بهش حس خاصی میداد، حسی که تاحالا تجربه نکرده بود، شاید عشق؟..ولی نمیخواست قبول کنه، گائول هم مثل خودش پسر بود، پس فقط گائول رو محکم بغل کرد و گزاشت اشک هاش سرازیر بشن)
..
رابطه ی این دو جوری بود که نمیشد از هم جداشون کرد، تهیونگ همیشه از گائول صحبت میکرد، پدرش بعد از فهمیدن وضع خانواده و مالی ی گائول حس بدی پیدا کرد، نمیخواست تک پسرش با یکی مثل اون دوست باشه..
حمایت؟
شرط نداره✨️
۸.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.