وقتی اخرین لحظه زندگیته...
محکم بغلت کرده بود
شاید این بغل میتونست اخرین هدیه ای باشه که بهت داده..
و اشک هاش از روی صورت زیباش میریخت...
یه حسی تو وجودش بود
که نمیتونست بیانش کنه...
حسی که انگار از ناراحتی غم غصه
و هرچیزی که فکرشو کنی درونش بود...
سرفه های دردناکت...
که از خون پرشده بود داغون ترش میکرد..
دست بی جونت رو به صورت مردت نزدیک کردی
*کای تو قشنگ ترین خاطره های زندگیم رو برام ساختی
گریه هاش شدت گرفت...
چشمای خیسش رو به چشمات دوخت
_ات اینجوری حرف نزن
که میخوای بمیری
من نمیتونم این زندگی رو بدون تو تصور کنم..
*یکی رو بهتر از من پیدا و تو زندگیت خوشحال باش..
اشکی از گوشه ای چشمات ریخت
با لبخندی دردناک و از درد نگاهش میکردی
داغون شده بود
ولی تو زندگیت از یه چیزی پشیمون شده بودی
اونم اشنایی با این مرد بود...
اینکه میدیدی بخاطر تو اینقدر
زجر میکشه دردناک تر از مرگ برات بود...
*دوست دارم هیونینگ کای...
این اخرین کلمه ای بود که به عشق زندگیت هدیه دادی
شاید این بغل میتونست اخرین هدیه ای باشه که بهت داده..
و اشک هاش از روی صورت زیباش میریخت...
یه حسی تو وجودش بود
که نمیتونست بیانش کنه...
حسی که انگار از ناراحتی غم غصه
و هرچیزی که فکرشو کنی درونش بود...
سرفه های دردناکت...
که از خون پرشده بود داغون ترش میکرد..
دست بی جونت رو به صورت مردت نزدیک کردی
*کای تو قشنگ ترین خاطره های زندگیم رو برام ساختی
گریه هاش شدت گرفت...
چشمای خیسش رو به چشمات دوخت
_ات اینجوری حرف نزن
که میخوای بمیری
من نمیتونم این زندگی رو بدون تو تصور کنم..
*یکی رو بهتر از من پیدا و تو زندگیت خوشحال باش..
اشکی از گوشه ای چشمات ریخت
با لبخندی دردناک و از درد نگاهش میکردی
داغون شده بود
ولی تو زندگیت از یه چیزی پشیمون شده بودی
اونم اشنایی با این مرد بود...
اینکه میدیدی بخاطر تو اینقدر
زجر میکشه دردناک تر از مرگ برات بود...
*دوست دارم هیونینگ کای...
این اخرین کلمه ای بود که به عشق زندگیت هدیه دادی
۶۷۱
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.