پارت پنجم فیک دو به دو مساوی.
پارت پنجم فیک دو به دو مساوی.
☆فکر کردی حرفات واسم مهمه؟
چرا اینقد اذیتم میکنی؟
☆چون ازت متنفرم.
درسته دوستش نداشتی اما حرفش برات سنگین بود،ارایشت که تموم شد بازت کرد و مجبورت کرد باهاش بری به اون مهمونی.
رسیدید،تا از ماشین پیاده شدید یونگی دستتو گرفت و دور دست خودش پیچید.
چیکار میکنییییی؟
☆هیسسس،هیچی نگو.
وارد مهمونی شدید سردرد شدیدی داشتی و سرتو انداختی پایین،چشمات سیاهی میرفت و صدا هارو واضح نمیشنیدی.
دو ساعت از مهمونی میگذشت و تو حالت بدتر میشد.دیگه تحمل نداشتی و چشماتو بستی و دیگه هیچی نفهمیدی......
از زبون یونگی:
یهو دستم سنگین شد،برگشتم چیزی بهش بگم دیدم بیهوشه
☆بیدار شو،هی لین بیدار شو.
درسته ازش خوشم نمیومد اما دیدنش تو اون وضعیت برام سخت بود.بغلش کردمو سوار ماشین کردمش و با سرعت زیاد به بیمارستان رسوندمش.
بردنش تو یه اتاق و حدود نیم ساعت پشت در بودم که دکتر اومد بیرون...ـ..ـ....
☆دکتر حالش خوبه؟
=شما چه نسبتی باهاش دارید؟
☆م من...من من....فک کنید همسرشم.
=چرا مراقبشون نبودید....چیزی بهتون نمیگفت؟
☆نه
=متاسفانه خانم لی..................
☆فکر کردی حرفات واسم مهمه؟
چرا اینقد اذیتم میکنی؟
☆چون ازت متنفرم.
درسته دوستش نداشتی اما حرفش برات سنگین بود،ارایشت که تموم شد بازت کرد و مجبورت کرد باهاش بری به اون مهمونی.
رسیدید،تا از ماشین پیاده شدید یونگی دستتو گرفت و دور دست خودش پیچید.
چیکار میکنییییی؟
☆هیسسس،هیچی نگو.
وارد مهمونی شدید سردرد شدیدی داشتی و سرتو انداختی پایین،چشمات سیاهی میرفت و صدا هارو واضح نمیشنیدی.
دو ساعت از مهمونی میگذشت و تو حالت بدتر میشد.دیگه تحمل نداشتی و چشماتو بستی و دیگه هیچی نفهمیدی......
از زبون یونگی:
یهو دستم سنگین شد،برگشتم چیزی بهش بگم دیدم بیهوشه
☆بیدار شو،هی لین بیدار شو.
درسته ازش خوشم نمیومد اما دیدنش تو اون وضعیت برام سخت بود.بغلش کردمو سوار ماشین کردمش و با سرعت زیاد به بیمارستان رسوندمش.
بردنش تو یه اتاق و حدود نیم ساعت پشت در بودم که دکتر اومد بیرون...ـ..ـ....
☆دکتر حالش خوبه؟
=شما چه نسبتی باهاش دارید؟
☆م من...من من....فک کنید همسرشم.
=چرا مراقبشون نبودید....چیزی بهتون نمیگفت؟
☆نه
=متاسفانه خانم لی..................
۶.۰k
۱۵ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.