پارت ۱۹(یخی که عاشق خورشید شد )
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۱۹
هفته آینده
/از زبان ا.ت
بلاخره از اون اردو برگشتیم واقعا خسته شده بودم
تهیونگ هم به حرفش عمل کرد دیگه نزدیکم نشد شبیه یه روح باهام رفتار میکرد فکر نمیکردم واقعا بخواد ازم دور بمونه.. و این قضیه حسابی رفته بود رو مخم
ولی برچی رفته بود رو مخم؟..اههه
تو همین فکر و خیال ها بودم که جیمین اومد
جیمین:بازم که تو فکری
ا.ت:آره ذهنم یکم درگیره
جیمین:درگیر چی؟
ا.ت:چرت پرت.
جیمین:خاب باشع...امشب لب ساحل بریم قدم بزنیم میخوام یچیزی رو بهت بگم
ا.ت:چیزی شده؟
جیمین:میفهمی..فعلا من برم کار دارم مواظب خودت باش
ا.ت:توهم همینطور
/از زبان جیمین
دیروز یه تماس داشتم که بهم گفتن مادرم حالش خوب نیست و تو بیمارستان بستریه
باید برمیگشتم کره نمیدونستم اینجا وایستم
ولی باید این موضوع رو به ا.ت میگفتم
برای همین ازش خواستم امشب ببینمش.
میدونم قراره ناراحت شه ولی چاره ای به جز این ندارم.
خیلی ناراحت بودم از اینکه قرار بود ا.ت رو ترک کنم چون بهش قول داده بودم از پیشش نرم...
/از زبان ا.ت
حاضر شدم و راه افتادم سمت ساحل جیمین رو دیدم که رو صندلی نشسته
رفتم کنارش نشستم
جیمین:اومدی
ا.ت:آره
چند دیقه سکوت کردیم که گفتم: نمیخوای بگی چیشده؟
جیمین دستامو گرفت و گفت:دو سال پیش وقتی دیدمت از همون اول حس خوبی بهم دادی و من به طور افتضاحی عاشقت شدم مطمئنم اینو نمیدونستی
وایی جیمین داشت چی میگفت باورم نمیشد از تعجب چشام چهار تا شده بود
ا.ت:من..من واقعا...نمیدونستم
جیمین:معلومه که نمیدونستی از کجا میخواستی بفهمی؟تو پنهون کردن این چیزا ماهرم
وایی خاک تو سرت ا.ت چجوری نفهمیدی این قضیه رو
جیمین ادامه داد:چیزی که میخواستم بگم این نیست ولی فقط خواستم بدونی
ا.ت:چیزی که میخواستی بگی چیه پس
جیمین سرشو انداخت پایین و متوجه بغضش شدم
ا.ت:وایی جیمین داری نگرانم میکنی(بغض)
پارت ۱۹
هفته آینده
/از زبان ا.ت
بلاخره از اون اردو برگشتیم واقعا خسته شده بودم
تهیونگ هم به حرفش عمل کرد دیگه نزدیکم نشد شبیه یه روح باهام رفتار میکرد فکر نمیکردم واقعا بخواد ازم دور بمونه.. و این قضیه حسابی رفته بود رو مخم
ولی برچی رفته بود رو مخم؟..اههه
تو همین فکر و خیال ها بودم که جیمین اومد
جیمین:بازم که تو فکری
ا.ت:آره ذهنم یکم درگیره
جیمین:درگیر چی؟
ا.ت:چرت پرت.
جیمین:خاب باشع...امشب لب ساحل بریم قدم بزنیم میخوام یچیزی رو بهت بگم
ا.ت:چیزی شده؟
جیمین:میفهمی..فعلا من برم کار دارم مواظب خودت باش
ا.ت:توهم همینطور
/از زبان جیمین
دیروز یه تماس داشتم که بهم گفتن مادرم حالش خوب نیست و تو بیمارستان بستریه
باید برمیگشتم کره نمیدونستم اینجا وایستم
ولی باید این موضوع رو به ا.ت میگفتم
برای همین ازش خواستم امشب ببینمش.
میدونم قراره ناراحت شه ولی چاره ای به جز این ندارم.
خیلی ناراحت بودم از اینکه قرار بود ا.ت رو ترک کنم چون بهش قول داده بودم از پیشش نرم...
/از زبان ا.ت
حاضر شدم و راه افتادم سمت ساحل جیمین رو دیدم که رو صندلی نشسته
رفتم کنارش نشستم
جیمین:اومدی
ا.ت:آره
چند دیقه سکوت کردیم که گفتم: نمیخوای بگی چیشده؟
جیمین دستامو گرفت و گفت:دو سال پیش وقتی دیدمت از همون اول حس خوبی بهم دادی و من به طور افتضاحی عاشقت شدم مطمئنم اینو نمیدونستی
وایی جیمین داشت چی میگفت باورم نمیشد از تعجب چشام چهار تا شده بود
ا.ت:من..من واقعا...نمیدونستم
جیمین:معلومه که نمیدونستی از کجا میخواستی بفهمی؟تو پنهون کردن این چیزا ماهرم
وایی خاک تو سرت ا.ت چجوری نفهمیدی این قضیه رو
جیمین ادامه داد:چیزی که میخواستم بگم این نیست ولی فقط خواستم بدونی
ا.ت:چیزی که میخواستی بگی چیه پس
جیمین سرشو انداخت پایین و متوجه بغضش شدم
ا.ت:وایی جیمین داری نگرانم میکنی(بغض)
۹.۹k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.