عشق فراموش شده پارت 52
کوک لیوانشو برد جلو که ازش بخوره سریع رفتم سمتش ازش گرفتمش که لیوان افتاد زمین شکست توجه همه سمتمون جلب شد
کوک: چیکار میکنی؟
هانا: لب به هیچی نزنین
هانا: هی تو بیا اینجا(رو به پیشخدمت)
اومد
پیشخدمت: بله
معلوم بود استرس داره چون رنگش عینه گچ شده بود البته حقم داش با چیزایی که درموردم میگفتن اگه منم بودم از خودم میترسیدم
لیوان مشروبی کع دست چان بودو ازش گرفتم
هانا: من خودم همه پیشخدمتارو استخدام کردم ولی یادم نمیاد تورو دیده باشم
پیشخدمت: یکی از پیشخدمتا دوستم بود حالش خوب نبود من جاش اومدم(استرس)
هانا: اها
لیوان مشروب دستمو گرفتم سمتش
هانا: چرا خودتم کمی نمیخوری(نیشخند)
پیشخدمت: ممنون ولی من الکل دوس ندارم
هانا: الکل دوس نداری یا از چیزی که توش ریختی میترسی
هانا: بخورش(ترسناک)
پیشخدمت: من چیزی توش نریختم فقط با الکل میونه خوبی ندارم
هانا: بخور(ترسناک)
با دستای لرزونش لیوانو از دستم گرف برد جلو که ازش بخوره که یهو لبوانو انداخت زمین جلو پام زانو زد با گریه گف
پیشخدمت: من فقط کاری که بهم گفتن رو انجام دادم لطفا بهم رحم کنید(گریه)
هانا: که اینطور حالا کی بهت دستور داده(نیشخند)
یه نگاهی به برونو کردم دیدم داره یواشکی از در میره بیرون سریع تفنگمو از پشت کمرم دراووردم به پاش شلیک کردم که جیغو داد مهمونا رف هوا
رفتم سمتش خواس فرار کنه خودمو بش رسوندم از پشت محکم با پا زدم بهش که پخش زمین شد
هانا: بیاین تن لششو جمع کنین ببرین اتاق شکنجه شماره2
بادیگاردا: چشم
برگشتم داخل
هانا: خب مهمونی تموم شد میتونید تشریف ببرید
رفتم پیشه بابابزرگ
هانا: بابابزرگ مگه تو درمورد این یارو تحقیق نکرده بودی (ترسناک)
جون وو: اول اونجوری نگام نکن
رومو کردم اونور
هانا: بگو
جون وو: تحقیق کردم درموردش ولی نه خیلی
هانا: هه میگید من سرخود تصمیم میگرم و بی ملاحظه ام بعد نگا خودتون کنید
مین هو: الان چیشده دقیق؟
هانا: باباجون قرار بود امشب هممون رو نفله کنن که خداروشکر زود فهمیدم(خنده عصبی)
هیون بین: کاره برونو بوده؟
هانا: ارع، اخه شماها که تجربه دارید چرا خوب تحقیق نمیکنی ها بابابزرگ؟ میگی من بی تجربه ام ولی انگار تجربه من از شما بیشتره اگه من زودتر نمیفهمیدم میدونی چی میشد هیچکدوم از بچه ها زنده نمیموندن اونوقت چی ها(داد) اگه بچه ها چیزیشون میشد چی ها؟
هه جی: هانا دخترم اروم باش چیزی نشده که
یه دستمو گذاشتم رو کمرم اون یکی دستمم کردم تو موهام
هانا: هه اگه میشد چی؟ اونوقت چی؟ اگه بلایی سر بچه اا میومد چی(داد)
جون وو: هانا بدون داری با کی حرف میزنی من پدربزرگتم حق نداری اینجوری باهام حرف بزنی(داد)
هانا: اره تو پدربزرگمی که امشب قرار بود بخاطر بی ملاحظگی تو هممونو ب کشتن بدی
زود زدم بیرون مطمئنم اگه بیشتر میموندم حرفایی میزدم که نباید یا بلایی سره یکی میاووردم
کوک: چیکار میکنی؟
هانا: لب به هیچی نزنین
هانا: هی تو بیا اینجا(رو به پیشخدمت)
اومد
پیشخدمت: بله
معلوم بود استرس داره چون رنگش عینه گچ شده بود البته حقم داش با چیزایی که درموردم میگفتن اگه منم بودم از خودم میترسیدم
لیوان مشروبی کع دست چان بودو ازش گرفتم
هانا: من خودم همه پیشخدمتارو استخدام کردم ولی یادم نمیاد تورو دیده باشم
پیشخدمت: یکی از پیشخدمتا دوستم بود حالش خوب نبود من جاش اومدم(استرس)
هانا: اها
لیوان مشروب دستمو گرفتم سمتش
هانا: چرا خودتم کمی نمیخوری(نیشخند)
پیشخدمت: ممنون ولی من الکل دوس ندارم
هانا: الکل دوس نداری یا از چیزی که توش ریختی میترسی
هانا: بخورش(ترسناک)
پیشخدمت: من چیزی توش نریختم فقط با الکل میونه خوبی ندارم
هانا: بخور(ترسناک)
با دستای لرزونش لیوانو از دستم گرف برد جلو که ازش بخوره که یهو لبوانو انداخت زمین جلو پام زانو زد با گریه گف
پیشخدمت: من فقط کاری که بهم گفتن رو انجام دادم لطفا بهم رحم کنید(گریه)
هانا: که اینطور حالا کی بهت دستور داده(نیشخند)
یه نگاهی به برونو کردم دیدم داره یواشکی از در میره بیرون سریع تفنگمو از پشت کمرم دراووردم به پاش شلیک کردم که جیغو داد مهمونا رف هوا
رفتم سمتش خواس فرار کنه خودمو بش رسوندم از پشت محکم با پا زدم بهش که پخش زمین شد
هانا: بیاین تن لششو جمع کنین ببرین اتاق شکنجه شماره2
بادیگاردا: چشم
برگشتم داخل
هانا: خب مهمونی تموم شد میتونید تشریف ببرید
رفتم پیشه بابابزرگ
هانا: بابابزرگ مگه تو درمورد این یارو تحقیق نکرده بودی (ترسناک)
جون وو: اول اونجوری نگام نکن
رومو کردم اونور
هانا: بگو
جون وو: تحقیق کردم درموردش ولی نه خیلی
هانا: هه میگید من سرخود تصمیم میگرم و بی ملاحظه ام بعد نگا خودتون کنید
مین هو: الان چیشده دقیق؟
هانا: باباجون قرار بود امشب هممون رو نفله کنن که خداروشکر زود فهمیدم(خنده عصبی)
هیون بین: کاره برونو بوده؟
هانا: ارع، اخه شماها که تجربه دارید چرا خوب تحقیق نمیکنی ها بابابزرگ؟ میگی من بی تجربه ام ولی انگار تجربه من از شما بیشتره اگه من زودتر نمیفهمیدم میدونی چی میشد هیچکدوم از بچه ها زنده نمیموندن اونوقت چی ها(داد) اگه بچه ها چیزیشون میشد چی ها؟
هه جی: هانا دخترم اروم باش چیزی نشده که
یه دستمو گذاشتم رو کمرم اون یکی دستمم کردم تو موهام
هانا: هه اگه میشد چی؟ اونوقت چی؟ اگه بلایی سر بچه اا میومد چی(داد)
جون وو: هانا بدون داری با کی حرف میزنی من پدربزرگتم حق نداری اینجوری باهام حرف بزنی(داد)
هانا: اره تو پدربزرگمی که امشب قرار بود بخاطر بی ملاحظگی تو هممونو ب کشتن بدی
زود زدم بیرون مطمئنم اگه بیشتر میموندم حرفایی میزدم که نباید یا بلایی سره یکی میاووردم
۸.۴k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.