فیک کوک(عشقی که از اول دیوانگی بود)
شوگا:یا خدا کوکی خوبی😱؟. نامجون:جونگ کوک چیشده😨. من(تهیونگ):ک... کوکی. کوک:ق... قل... قلب... . جین:چ.. چی داری میگی؟. من(تهیونگ):من فهمیدم داره میگه قلبم فکر کنم قلبشه😨. جیمین:یا خدا😱. جی هوپ:خب معطل چی هستین من میرم ماشین رو روشن کنم کوکی رو بیارین باید ببریمش بیمارستان.من(تهیونگ):ب...باشه برو😶. جی هوپ با نهایت دستپاچگی دویید رفت سمت ماشین منم کوک رو انداختم کولم و بدو بدو رفتم سمت ماشین جی هوپ هم پاشو گذاشت رو گاز و تخته گاز تا بیمارستان رفتیم🚗🚗🚗بقیه اعضا هم پشت سرمون داشتن با ماشین دیگه میومدن🚗... قلب منم داشت میومد تو حلقم کوک کاملا بیهوش شده بود... سَرَم از شدت استرس نبض میزد همین که رسیدیم دم در بیمارستان با سرعت زیاد کوک رو بغل کردم و بدو بدو رفتم سمت اورژانس🏃با بدبختی یه پرستار رو کشیدم رو سر کوکی اونم رفت دکتر رو خبر کرددکتر کوک رو معاینه کرد و ازش یه نوار قلب گرفت و گفت:حالش خوبه فقط یکم به قلبش فشار اومده حالت یه شوک اما مشکل حادی نیست ولی باید برای اطمینان چهار پنج روز یا شاید یک هفته مهمونمون باشن🙂ولی اصلا نگران نباشین حالشون خوب میشه توی بخش وی آی پی بیمارستان هم بستری شون میکنیم🤗. من(تهیونگ):هوه خدارو شکر😿. انقدر فشار روم بود که یهو رفتم تو بغل جی هوپ و شروع کردم به گریه کردن😭 اونم سعی میکرد ارومم کنه... کم کم بقیه پسرا هم رسیدن جریان رو براشون گفتیم و اونام یه نفس راحتی کشیدن که کوک حالش خوبه 🤧... بعد چند دقیقه کوکی رو انتقال دادن به بخش و گفتن فقط یک نفرمون حق داره تا پایان ساعت ملاقات پیشش باشه اخه این اتفاق نحس تو ساعت ملاقات بیمارستان افتاده بود... پسرا هم که حال منو دیدن گفتن من پیشش بمونم بعداز اونم برم خوابگاه🙂. منم که از خدام بود قبول کردم و رفتم پیش کوکی...
پیش کوک نشسته بودم و بهش نگاه میکردم😢... یهو یه پرستار وارد اتاق شد... ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):به اتاق بیمار جدید رسیدم پشت در اتاق ضربان قلبم بالا رفته بود نمیدونم چه مرگم شده بود😕 تا اینکه وارد شدم... سینی که دستم بود و توش سُرُم و الکل گذاشته بودم تا سُرُم بیمار رو بزنم از دستم افتاد و و زانو هام سست شد... اون...اونی که رو تخت بود ک... کوکی بود😶و اونی که کنارش بود تهیونگ یهو تهیونگ دویید اومد سمتم و وسایلی که انداختم زمین رو داد دستم گفت:خوبین شما😶؟. مِن مِن کنان جواب دادم:من... من خوبم... اومدم سُرُم جونگ.... بیمار رو بزنم... . تهیونگ:بله دکتر گفتن الان باید سُرُم بزنین براشون بفرمایید🙂. من:ب... ب... بله😶. و رفتم جلو دستام میلرزید رودخونه اشک تو چشمام راه افتاده بود اما سعی میکردم جاری نشه اشکم😢وقتی به صورتش نگاه میکردم که با بی جونی افتاده بود رو تخت بدنم یخ میکرد...
شرط پارت بعد ۳۵ تا لایک
اگه میخواید شرط زود تموم شه شات کنین😊
پیش کوک نشسته بودم و بهش نگاه میکردم😢... یهو یه پرستار وارد اتاق شد... ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):به اتاق بیمار جدید رسیدم پشت در اتاق ضربان قلبم بالا رفته بود نمیدونم چه مرگم شده بود😕 تا اینکه وارد شدم... سینی که دستم بود و توش سُرُم و الکل گذاشته بودم تا سُرُم بیمار رو بزنم از دستم افتاد و و زانو هام سست شد... اون...اونی که رو تخت بود ک... کوکی بود😶و اونی که کنارش بود تهیونگ یهو تهیونگ دویید اومد سمتم و وسایلی که انداختم زمین رو داد دستم گفت:خوبین شما😶؟. مِن مِن کنان جواب دادم:من... من خوبم... اومدم سُرُم جونگ.... بیمار رو بزنم... . تهیونگ:بله دکتر گفتن الان باید سُرُم بزنین براشون بفرمایید🙂. من:ب... ب... بله😶. و رفتم جلو دستام میلرزید رودخونه اشک تو چشمام راه افتاده بود اما سعی میکردم جاری نشه اشکم😢وقتی به صورتش نگاه میکردم که با بی جونی افتاده بود رو تخت بدنم یخ میکرد...
شرط پارت بعد ۳۵ تا لایک
اگه میخواید شرط زود تموم شه شات کنین😊
۴۳.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.